امروز روز عاشورا بود...خیلی دلم گرفته بود...خیلی...دوست داشتم یه دریا گریه کنم، زیارت عاشورا رو خوندم،یه کم بهم آرامش داد...قشنگترین چیزی که اتفاق افتاد این بود که بعد از یه عالمه وقت درست روز تاسوعا بارون گرفت...انگار آسمون هم گریهاش گرفته بود...امروز هم که عاشورا بود و بارون شدت گرفته بود...باد هم وحشیانه میوزید...اما صدای دستهی عزادارا بلندتر از صدای باد بود...آسمون ابریه...زمین خیسه و من دلگیر...الآن که فکر میکنم یادم نمیاد آخرین بار چه سالی بود که دنبال دسته راه افتادم...خیلی دلم تنگ شده واسه اون روزا...امسال به نسبت سالهای پیش محرم و عزاداریش خیلی پررنگتر بود...تو راه مدرسه اکثراً سیاه پوشیده بودن...از طرف مدرسه بردنمون زیارت عاشورا خوندیم...انقدر گریه کردم که وقتی برگشتیم سرم درد میکرد...البته یه حس سبکی هم بهم دست داده بود...فرناز یه دستمال ورداشت آخرش و اشکامو پاک کرد و دستمالو گذاشت تو کیفش و گفت نگهش میدارم...خندیدم و پیش خودم فکر کردم حتماً دیگه گیرش نمیاد...بعد هم بهمون آش دادن و ما هم هرچی خودمونو به در و دیوار کوبیدیم که تعطیلمون کنن و تا ساعت 3 نمونیم مدرسه، هیشکی به حرفمون گوش نکرد...بعدش که تعطیل شدیم یکی از بچهها گفت حالا خداییش چی میخواستی که اینقدر واسش گریه کردی؟ مات شدم...تازه به این مسئله فکر کردم...گفتم: گریه کردم اما هیچ حاجتی نداشتم...اما خودم که میدونستم که............البته حاجت که نه...باید آروم میشدم...دلم خیلی پر بود...بیشتر از همه از... و امام حسین هم منو نا امید نکرد...آرامشی گرفتم که هیچوقت فراموش نمیکنم...این روزا یه چیز دیگه هم اعصابمو بدجوری خط خطی کرده...اون هم کاریکاتورایی بود که از حضرت محمد کشیده بودن...من که کاریکاتورها رو ندیده بودم، فقط تعریفشو شنیده بودم...تظاهرات مسلمونا رو دیدم تو تلویزیون... بعد یه سری به وبلاگ پویا زدم که دیدم تو لینکدونیش این لینکو داره...رفتم و.................. واقعاً چقدر بعضیها پست فطرتن...چقدر آدمیت خودشونو فراموش کردن...چقدر حیوونن بعضیا...انقدر عصبانی شدم که اگه کسی که اینا رو کشیده بود، جلوم بود، حتماً انقدر گلوشو فشار میدادم که بمیره...من که از خودم خحالت کشیدم... اون کاریکاتورایی که توی تلویزیون نشون دادن فقط به اسلام توهین کرده بود...اما تو اون عکسایی که من دیدم مستقیماً به شخص پیامبر توهینهایی شده بود که به پستترین آدمای روی زمین هم نمیشه...خونم داشت قل قل میکرد...خیلی عصبانی شدم...همونجور که اگه به حضرت عیسی یا حضرت موسی توهین میشد عصبانی میشدم...اون کسی که اینا رو کشیده کاش میفهمید حتی لیاقت این که اسم پیامبرو بیاره نداره... حتی لیاقت نداره یه مسلمون بهش تف کنه...چه برسه به اینکه عقدههای روانیشو اینجوری خالی کنه...البته پرواضحه که دستای همیشه کثیف سیاست پشت این ماجراست...بهتره بگذرم و به قول خودم: خونمو کثیفتر نکنم...ولی اعصابم خیلی خرد شد...در آخر شهادت امام حسین(ع) را به همهی شما تسلیت عرض میکنم...عزاداریهاتون قبول...تا بعد...
سلام...
امروز روز خوبی بود...با بچهها کلی خندیدیم...یعنی مثلاً محرمه...یعنی خااااااااااااااااااااااک بر سر هممونا...
روز خوبی نبود... تسبیح... امیدوارم تموم شه... تا بعد...
وبلاگ قبلیم بسته شد... هیچکس نفهمید...من همهی آرزوهام اونجا بود...من... اونو از من گرفتن...یکی از من گرفتش...هیچوقت نمیبخشمش...هیچوقت ...من ...خاطرهی اون روزو از من گرفتن...خاطرهی بهترین روز زندگیمو...آخرین روز زندگیمو...نمیبخشمشون...
مثل اشکی که بر دیوان حافظ میچکد، پاکی...مثل نوری که از روزنهی در اتاق به خستهام میتابد امیدبخشی و مانند تک درختی در بیابان باعظمت...در این فکرم که خدا وقتی گل تو را سرشت کدامین زیبایی را در وجودت به ودیعت نگذاشت؟...کاش هنوز تو را برای خودم داشتم،افسوس که عشق را کشتم،در وجود خود و... و شاید در تو...اما فکر نمیکنم...چیزی که در تو مرد، حتّی فراتر از عشق بود...تو نازنین! چه ساده شکستی،مانند شکستن سکوت در زیر باران...مانند شکستن غرور هنگام اشکریزان نرگسان بیقرار...دل خوشباورم هنوز دو جنگل سبز چشمانت را از آن خود میپندارد اما... اما نه!!! تو حق داری!!! حق داری دیگر خاطرت را خستهی خیالم نکنی ، حق داری دیگر چشمان مستت را به راهم ندوزی،حق داری دیگر مروارید اشکانت را به پای منِ کمترین نریزی...تو حق داری...تو حق داری و من...من تنها حق سکوت دارم و بس...من اشتباه کردم...اشتباه کردم که بیرون از دایرهی عشق دنبال سرپناهی برای دل سرگردانم میگشتم...من اشتباه کردم و حال با همهی دلشکستگیهایم شرم دارم که باز به سویت بازگردم...شرم دارم که مرغان نگاهم دوباره در صحن چشمانت به پرواز درآیند...آری! شرم دارم...و تو هنوز آنقدر نجیبی، آنقدر پاکی که چشم به راه من بنشینی و هستی خویش را تباه سازی...آه! گاه فکر میکنم که میپنداری در آسمان فکرم خیالی جز خیال تو پر کشیده است که چنین بیوفا شدهام...کاش میتوانستم به نزدیکت بیایم، با تمام وجود در آغوشت بکشم تا وجودم (...) را حس کنی و از تب وجودم بفهمی که قلب من جز برای تو نمیتپد...اما افسوس دیگر دیر شده...برای خیلی چیزها...حیف از دورانی که گذشت...حیف از عشقی که به پای غرور من سوخت...حیف از مردی که من از دستش دادم...اما حالا حتی برای افسوس خوردن هم دیر است...باید بروم، باید بروم و تو هم...شاید روزی هر دو مجبور باشیم خود را به دست کسی بسپاریم که شاید عزیز باشد اما جای دیگری را در قلب ما نمیگیرد...میروم، میروم تا خود را به آغوش کسی بسپارم که همهی دنیایش هستم و برایش دل میسوزانم که شاید بیمن بمیرد...و تو ای عشق همیشه جاوید من !!! مرا ببخش و برایم دعا کن..من نیز برای خوشبختیات شب و روز دست به سوی آسمان دراز میکنم...و به یادت هستم، تا همیشه ، تا ابد...
{برگرفته از وبلاگ همسفر}