درد نام دیگر من است....

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم.... 

دردهای من
نگفتنی،
دردهای من نهفتنی است....


دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست،
درد مردم زمانه است ...

مردمی که چین پوستینشان،
مردمی که رنگ روی آستینشان،
مردمی که نامهایشان،
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان،
درد می کند!....


من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند


انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم
شکسته است....
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست...
دردهای آشنا،
دردهای بومی غریب،
دردهای خانگی،
دردهای کهنه ی لجوج...

اولین قلم،
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است...
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است...

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق...

شعر تازه ی مرا،
درد گفته است...
درد هم شنفته است...


پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم.... 

دردهای من
نگفتنی،
دردهای من نهفتنی است....


دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست،
درد مردم زمانه است ...

مردمی که چین پوستینشان،
مردمی که رنگ روی آستینشان،
مردمی که نامهایشان،
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان،
درد می کند!....


من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند


انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم
شکسته است....
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است...

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست...
دردهای آشنا،
دردهای بومی غریب،
دردهای خانگی،
دردهای کهنه ی لجوج...

اولین قلم،
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است...
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است...

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق...

شعر تازه ی مرا،
درد گفته است...
درد هم شنفته است...


پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


پشت چشمانی چنین , نمناک و سرد


یاد گرم بستری از جنس ماه


تا ابد جا مانده است...


قله خوشبختی کجاست؟

گفت بنویس...       : نوشتم...


گفت بگو...           : گفتم....


گفت بخوان...        : خواندم...


گفت نباش...        : رفتم....


گفت باش...         : ماندم...


گفت متنفر باش... : .........

باز میگوید بنویس................................

چشمانم را می بندم... درد قلبم لحظه ای آرام نمی گیرد... سینه ام گویی تنگ شده و نفسهایم مردد و دو دل اند... بغضم نمیبارد... گره خورده و تمام وجودم را تسخیر کرده‌ست... مثل ابرهای آسمان این روزها.... دستان سردم در جستجوی بیهوده خود میلغزند و انگشتم مثل انگشت مرده‌ای روی شیشه‌ی یخ‌کرده می‌نشیند... بی‌جنبش... بی‌آرزو... بی‌حرکت... بی دست گرمی که آنچه را که میخواهد با انگشت من بر تن شیشه حک کند... راحت حک کند و راحتتر از آن بخواهد که خطش بزنم..........


قلبم درد میگیرد... نفسهای داغم تن شیشه را خیس میکنند و پنجره جای من آرام آرام میگرید....شب از پشت بخار روی شیشه نگاهم میکند...دستانم را میگیرد و پرتابم میکند به شبهای دلهره آور ، پشت شیشه های بخار گرفته، در هراس گذشتن ثانیه ها، در عطش بی انتهای رسیدن، به شکستن دیوارهای سنگی همیشگی، به پیچشهای بی تاب لذت ......


دامان پاک خود را جمع میکنم و ازاین بهشت گمشده به سیاهچال تنهایی خود برمیگردم، تا بیش از این آلوده ی خودخواهی ها و خودپسندیهای کشنده و نفس گیر مردم نشوم...........