قله خوشبختی کجاست؟

گفت بنویس...       : نوشتم...


گفت بگو...           : گفتم....


گفت بخوان...        : خواندم...


گفت نباش...        : رفتم....


گفت باش...         : ماندم...


گفت متنفر باش... : .........

باز میگوید بنویس................................

چشمانم را می بندم... درد قلبم لحظه ای آرام نمی گیرد... سینه ام گویی تنگ شده و نفسهایم مردد و دو دل اند... بغضم نمیبارد... گره خورده و تمام وجودم را تسخیر کرده‌ست... مثل ابرهای آسمان این روزها.... دستان سردم در جستجوی بیهوده خود میلغزند و انگشتم مثل انگشت مرده‌ای روی شیشه‌ی یخ‌کرده می‌نشیند... بی‌جنبش... بی‌آرزو... بی‌حرکت... بی دست گرمی که آنچه را که میخواهد با انگشت من بر تن شیشه حک کند... راحت حک کند و راحتتر از آن بخواهد که خطش بزنم..........


قلبم درد میگیرد... نفسهای داغم تن شیشه را خیس میکنند و پنجره جای من آرام آرام میگرید....شب از پشت بخار روی شیشه نگاهم میکند...دستانم را میگیرد و پرتابم میکند به شبهای دلهره آور ، پشت شیشه های بخار گرفته، در هراس گذشتن ثانیه ها، در عطش بی انتهای رسیدن، به شکستن دیوارهای سنگی همیشگی، به پیچشهای بی تاب لذت ......


دامان پاک خود را جمع میکنم و ازاین بهشت گمشده به سیاهچال تنهایی خود برمیگردم، تا بیش از این آلوده ی خودخواهی ها و خودپسندیهای کشنده و نفس گیر مردم نشوم...........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد