تیغ را برمیدارم... میزنم.... یک ... دو... سه.... اول سطحی.... بعد عمیقتر.... خون از احساسم فوران میکند.... روحم زخمی میشود و آرام میخوانم...
mirame,mira que mi alma sangra....
ماری که گلویم را فشار میدهد زهر خود را می پاشد و زهرش سیل آسا از چشمانم جاری میشود... دست روی قلبم میگذارم و تیغ را در سینه ام فرو میکنم... عمیق و آرام.... در چشمانت خیره میشوم که با بهت به سیل چشمانم خیره شده اند...از پشت پرده اشک صورتت را می بینم... متعجب و حیرتزده... شاید هم بی تفاوت و بی حوصله -هرچند من هرگز اینگونه نمیخواستم تصورت کنم-.... آرام و با بغض دستم را از روی قلبم برمیدارم و خون جاری میشود.... خیس خون میشوم.... و تو را سیل خونم می برد.....
لیوان شراب سرخم رو سر میکشم.... تا ته... گرم و سرخ و داغ....