تقدیم به شما !

سلام.دیشب شب جالبی بود.با همکلاسی تو اینترنت بودیم.شارژ هم نداشت گوشیم.از شانس بد من تا اومدم عکسم رو بذارم گوشه ی صفحه ADSL قطع شد.قرار بود یه عکسی بذارم که صبح دیروز گرفته بودم!!!!!!!!!!!!! در ادامه عکسه رو میذارم.که اگه خواستم به کسی فحش بدم بگم سااارااااا؟ هااااااااان؟ میررررررریم دانشگااااااااااااااه!!!!!!! نامردِ اح..... 

 

این شما و این هم یه عکس و یه فیلم از بنده:  

  

جای عذرخواهی

احساس خوبی ندارم این روزها.همه رو از دست خودم ناراحت میکنم.انگار تو این دنیا نیستم.انگار همش بین دنیای خودم و یه دنیای مجازی در حرکتم.وقتی میرم اونجا نمیدونم کیم.انگار توی یه فضای بینهایت غوطه ور میشم.برای ساعتها. و وقتی میام اینجا می بینم تموم آدمای اطرافم از سهل انگاریهام دلخورن...بدترینش دلخور کردن یکی از دوستامه...انگار نفهمیدم دارم چی کار میکنم....چرا اینجور واکنش نشون دادم...امروز هم هیچ زبانی برای عذرخواهی نداشتم...اصلا مگه میشه زخمی رو که با کارامون به قلب کسی میذاریم رو با حرف درمان کنیم؟اصلا انگار مات بودم دیروز و نمی فهمیدم چی کار دارم میکنم. تنها کاری که یادمه انجام دادم این بود که رفتم یه سر تو فیس بوک و یکی از دوستای ادد لیستم بود و با هم حرف زدیم و از دوران دبیرستانمون گفتیم. شاید موقعی که با اون حرف میزدم حالم خوب بود.چون تو کوچه های خاطراتم راه میرفتم.اما به محض اینکه رفتیم انگار افتادم توی یه گودال عمیق که نهایتی نداره... میدونم امشب هم از ناراحتی خوابم نمی بره...مثل همیشه...اما مگه کاری میشه کرد؟

دنیای عجیبی دارم این روزا.نمیدونم چه م شده.انگار همه سایه ان اطرافم.با هیچکس نمی تونم حرف بزنم.دلم گرفته.حس میکنم وسط یه دشت بزرگ به وسعت تنهاییم گرفتار شدم..........

دستنوشته ای فقط برای خودم

قلمم رو میذارم روی کاغذ تا دوباره شروع کنم به نوشتن...فکر میکنم...فکر میکنم...فکر میکنم...احساس غریبگی میکنم با اینجا...با این اتاق... 

دلم میگیره.گیتارمو برمیدارم و مثل روزای قدیم بغلش میکنم.دستامو رو سیمهاش میلغزونم و شروع میکنم...انگار این سیمها هم با دستای من غریبه ان دیگه...سازم کوک نیست...محکم بغلش میکنم و چشمامو میبندم...شاید ما هم دیگه فقط دوتا جسمیم که فقط مصلحت اینقدر نزدیکمون کرده... 

زمزمه میکنم...  

 

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است ،

 ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است...    

 

پنجره رو تا آخر باز میکنم و به شهر خاکستری که زیر پام دامش رو پهن کرده زل میزنم.پرده ای از دود جلوی چشمامو میگیره.زل میزنم بهش و خاطراتم رو تو این سالها مرور میکنم.صدای آهنگ از بیرون میاد... 

 

اونکه به یادش من زیر بارون پیاده شب
قدم می زنم اما نیست عین خیالشم
من تو فکرشو اون بی استرس می خوابه شب 

یه روزی فقط دستای تو بود تو دستم
ولی حالا حسابی وا نمی کنم روت اصلا
همه رو میپیچیدم و پاشدی رو دستم
خدایی تو وجود تو احساسی بود اصلا؟!
 

 

بی اختیار پوزخند میزنم.لبام میلرزن.زمزمه میکنم: 

گریه نکن تا این غم از شکستت مایوس شه 

اونقدر نگه دار اشکاتو که قدر اقیانوس شه... 

  

خنده ی تحقیر آمیزی میکنم و پنجره رو میبندم.بوی تلخ دود پیچیده تو اتاق.برمیگردم.یهو خشکم میزنه. کامپیوترم روشنه و دونفر خوابیدن جلوش.یه قوطی کمپوت هم کنارشونه.با عصبانیت بهشون نگاه میکنم که ببینم اینجا چی کار میکنن.بی توجه به من میخندن... انگار من یه سایه ام.پا میشن و دو نفره میرقصن.با تعجب آمیخته با حسرت نگاهشون میکنم.آخ که چقدر عاشق رقص دو نفره ام...میخندن و میرقصن.عصبانیتم رو کنترل میکنم تا هیچی نگم.هوا تاریکتر میشه...چراغ رو خاموش میکنم و توی تاریکی میشینم.اما انگار منظورم رو نمیفهمن.هنوز توی اتاقمن! دارم جلوی خودم رو میگیرم.بخار آب به صورتم میشینه.بدنم درد میکنه.مثل یه طوفان میتونم همه جا رو به هم بریزم از خشم آمیخته با ترس... بهشون زل میزنم تو تاریکی...یهو یه صدایی خیییلی نزدیک به گوشم میگه: 

هیسسسسسسسس... نترسسسس....نترس...... 

کنترلم رو از دست میدم و محکم با مشت میکوبم تو دیوار...حس میکنم دستم قطع میشه از مچ. اشک از چشمم می پاشه... چشممو باز میکنم.اتاق ساکت و آرومه...تنهای تنهام...ذهنم از صداها و صحنه ها و سایه ها خالی میشه...درد دستم تا شونه ام میکشه...تلخ میخندم...باز دود جلوی چشممو میگیره...شهرو نگاه میکنم که داره با قدرت تحقیرم میکنه...بهش دهن کجی میکنم..."گمشده هامون رو کجا قایم میکنی؟؟؟" شهر بهم دهن کجی میکنه.................... 

 

به افتخار یه همکلاسی!

سلام. 

3ساله که اینجا نیومدم.باورم نمیشه.گفتنش چقدر راحته.اما 3ساااااااااال! تو این 3 سال اتفاقهای زیادی افتاده.اکثر آدمایی که اونموقع از طریق اینترنت باهاشون رابطه داشتم الآن دیگه ازشون خبری ندارم.حتی پیوندهای وبلاگم, صاحباشون وبلاگاشونو ول کردن و رفتن.  

این تیکه رو به یاد گذشته و گذشتگان مینویسم:

 

ازکسایی که از طریق اینترنت و وبلاگهامون آشنا شدیم: 

حسین و حامد و پویا ازدواج کردن و انگار دیگه از اینترنت هم قطع امید کردن! دیگه هیچ خبری ازشون ندارم.

اشکان رفت اوکراین واسه تحصیل که اونم دیگه ازش خبری نیست.اما میدونم خوبه! 

رضا و داداش مسعود هم که کماکان توی دنیای مجردی خودشون در حال کیف کردنن و دورادور خبر دارم ازشون (آفرین,آفرین) 

کاظم(بدجوک) هم که به طرز مشکوکی واسه همیشه ناپدید شد!!!!! (احتمالا اون هم رفت قاطی مرغا؟؟؟!!!)  

بقیه ی پیوندای وبلاگم هم خودشون وبلاگاشونو ول کردن.من دلم واسه دستنوشته های کرگدن و گستاخ فووووووق العاده تنگ شده.یادش به خیر...

دخترا هم که با همه همچنان رابطه ی تنگاتنگ و دوجانبه داریم!

 

غبار وحشتناکی اینجا نشسته که شاید مدتها طول بکشه که پاک شه.همونطور که من مدتهاست دیگه نمی نویسم چیزی.یا اگه هم نوشتم دور ریختم همه رو.اما باز میخوام شروع کنم.شاید عجیب باشه که حتی آدرس این وبلاگ رو هم گم کرده بودم!!! چندین بار آدرسهای مختلف رو زدم تا پیداش کردم.پسوردم هم که همیشه یکیه!

اما مسبب این تصمیمم کی بود؟ یه همکلاسی خوب! که بهم اعتماد کرد و آدرس وبلاگ خصوصیشو بهم داد.منم دلم برای اینجا تنگ شد و اومدم.اما با خوندن نوشته های وبلاگش, تصمیم گرفتم خودم هم دوباره شروع کنم به نوشتن.از همینجا ازتون تشکر میکنم