جای عذرخواهی

احساس خوبی ندارم این روزها.همه رو از دست خودم ناراحت میکنم.انگار تو این دنیا نیستم.انگار همش بین دنیای خودم و یه دنیای مجازی در حرکتم.وقتی میرم اونجا نمیدونم کیم.انگار توی یه فضای بینهایت غوطه ور میشم.برای ساعتها. و وقتی میام اینجا می بینم تموم آدمای اطرافم از سهل انگاریهام دلخورن...بدترینش دلخور کردن یکی از دوستامه...انگار نفهمیدم دارم چی کار میکنم....چرا اینجور واکنش نشون دادم...امروز هم هیچ زبانی برای عذرخواهی نداشتم...اصلا مگه میشه زخمی رو که با کارامون به قلب کسی میذاریم رو با حرف درمان کنیم؟اصلا انگار مات بودم دیروز و نمی فهمیدم چی کار دارم میکنم. تنها کاری که یادمه انجام دادم این بود که رفتم یه سر تو فیس بوک و یکی از دوستای ادد لیستم بود و با هم حرف زدیم و از دوران دبیرستانمون گفتیم. شاید موقعی که با اون حرف میزدم حالم خوب بود.چون تو کوچه های خاطراتم راه میرفتم.اما به محض اینکه رفتیم انگار افتادم توی یه گودال عمیق که نهایتی نداره... میدونم امشب هم از ناراحتی خوابم نمی بره...مثل همیشه...اما مگه کاری میشه کرد؟

دنیای عجیبی دارم این روزا.نمیدونم چه م شده.انگار همه سایه ان اطرافم.با هیچکس نمی تونم حرف بزنم.دلم گرفته.حس میکنم وسط یه دشت بزرگ به وسعت تنهاییم گرفتار شدم..........

نظرات 6 + ارسال نظر
گندم چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:04 ب.ظ http://daily-of-me.blogsky.com

سلام باران جان همه ی ما ی جورای غرق در مشکلاتمونیم!
سعی کن ارامش خودتو حفظ کنی! گاهی حتی ی موزیک مولایم هم باعث میشه ادم ریلکیس شه و به ارامش برسه!

فرخ چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ http://chakhan.blogsky.com

شما که شبگردی ُ روزها کجایی؟؟ سخت نگیر دخترکم .
تو باید سالها بدرخشی و نور بدی ... روشهای روزمره رو تغییر بده .. انگار مثل یه ماشین شدی... باید از ماشین بودن خودت مطمئن بشی و بعد اقدام کنی!!

ابر پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ

سلام

درک می‌کنم..

میفهمم چی‌ الان داره تو درونت میگذره...

این که آدم کسیو که عزیزشه یا دوستش سهواً و بدون این که قصد ناراحت کردنشو داشته باشه و بخاطر سهل انگاری که اصلا دلش نمیخواسته انجام بده اذیت کنه...‌

منم تجربه تورو داشتم، خیلی سخت بود لحظه ای که عزیزترین کسم رو به خاطره این سهل انگاری رنجوندم، میدونم تو هم الان چه حسی داری اما باید بگم اون حسی که داشتم و هنوزم دارم که از خودم بدم میاد و هنوز باهمه و شاید این حس در مقابلش هیچ باشه

تو اگه دوستتو رنجندی، من با کارهام و سهل انگاری هام عزیزترین کسمو رنجوندم، کسی‌ که اونقدر فداکار بود که به خآطره خراب نشدن خوشیهای بودن باهاش غم‌ها و ناراحتی‌ هایی‌ که بعدش براش پیش اومد رو بهم نگفت

اما در مورد حس تنهایو کلافه بودنت، می‌خوام بدونی این دشت تنهایی‌ خودتو تنها خودتی که میتونی‌ از بین ببری، اما بدون، حتما کسایی‌ هستن که دورو برت به ابو آتیش میزنن تا به این دشت تنهایی نفوذ کنن...

سعی‌ کن ببینیشون، حتی اگه یه سایه باشن...

با کشیدن دیوار دور خودت این فرصت رو از اون سایه نگیر، شاید اون سایه تنها امیدش برای بودن سایه‌ بودن برای تو باشه تا تو توش به راحتو آسایش برسی‌...

matio پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ق.ظ

اسمم رو می بینین تغییر دادم البته ربطی به هیچ اسم خاصی نداره
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم،پریشان آفریدند
البته احتمالا شاعر اینجر می گه!!!
ما دانشجوها ای جوری هستیم دیگه.
خوب من گفتم که تقصیر شما نیست.این ده بار!(ولی خداییش الان که نگاه می کنم می بینم خیلی ناراحت بودم چون خیلی غم انگیز نوشتم!البته چند تا اتفاق بد دیگه هم افتاده بود)
کلا خودتون رو ناراحت نکنین
در ضمن معذرت می خوام.به خاطر چی؟
چون فکر کنم توی بد شرایطی تنهاتون گذاشتم.
ولی از طریق وبلاگ در خدمتتون هستم!!!!!!!!!!!!!

matio شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ق.ظ

سلام.خوبین خانم شکری مقدم؟(فامیل طولانی دارین!!!)
راستی دوستان یه پیشنهادی داشتم، کیا دوست دارن تو تابستون یه روز و یه ساعتی از هفت همه دور هم جمع شیم تو اینترنت؟؟؟توی یه frume یا room.... اگر کسی تمایل داره همینجا تو نظرات بگید؟ ترتیب بقیه ی کارهاش هم با من. اگر هم مخالفید بگید. البته اونجا دیگه هرکس با اسم خودش میاد بیزحمت!!!!!!!


خوب پیشنهاد خوبیه.ولی کسی توجه نکرد.چند تا سوال داشتم بعد اگه شد عملیش می کنیم.
1.چی تو ذهنتون بود؟مثلا یه جایی مثل گوگل گروپ یا یه چیز دیگه؟
2.من نظرم اینه که تو همون وبلاگ خودمون باشه.مثلا یه چت روم خصوصی برای بچه های ورودی.چت رومش رو قبلا پیدا کردم ولی تو محیط وبلاگ خصوصی نبود همه توش بودن!!!نمی دونم چجوری ولی اگه فقط برای بچه های ورودیمون بود خیلی خوب می شد!!!
اگه ایده ای دارین بگین لطفا!راه حلی...؟
3.اگه سوالی به ذهنم رسید ازتون می پرسم
4.من فقط می خوام این ایده تحقق پیدا کنه پس مطمئن باشین همه این ایده با اسم خودتون مطرح میشه.
منتظر جوابتون هستم

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

منم دقیقا بعضی وقتا همین حسو پیدا میکنم...بعضی وقتا که روزام تکراری میشن و یا احساس میکنم از مسیر زندگی و دیگران عقب افتادم این جوری میشم...
خوشحال میشم به من هم سر بزنید...
راستی نظرتون راجع به تبادل لینک چیه؟[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد