حالمان بد نیست ، غم کم میخوریم  

کم که نه هر روز کم کم میخوریم 

     

آب میخواهم سرابم میدهند  

عشق می ورزم عذابم میدهند 

 

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب  

از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟ 

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند  

بیگناهی بودم و دارم زدند

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد  

 یک شبه بیداد آمد، داد شد  

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام  

 تیشه زد بر ریشه اندیشه ام  

 

عشق اگر اینست مرتد میشوم  

خوب اگر اینست من بد میشوم  

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است  

کافرم دیگر مسلمانی بس است  

 

در میان خلق سردرگم شدم  

عاقبت آلوده مردم شدم  

 

بعد ازین با بیکسی خو میکنم

هرچه در دل داشتم رو میکنم  

 

من نمیگویم... دگر گفتن بس است!

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است  

 

روزگارت باد شیرین ، شاد باش  

دست کم یک شب تو هم فریاد باش ... 

 

 

نیستم از مردم خنجر به دست  

بت پرستم بت پرستم بت پرست  

 

بت پرستم بت پرستی کار ماست  

چشم مستی تحفه بازار ماست  

 

درد می باید چو لب تر میکنم  

طالعم شوم است باور میکنم  

 

من که با دریا تلاطم کرده ام  

راه دریا را چرا گم کرده ام ؟ 

 

قفل غم بر درب سلولم مزن  

من خودم خوش باورم گولم مزن ...  

 

من نمیگویم که خاموشم مکن  

من نمی گویم فراموشم مکن  

من نمیگویم که با من یار باش  

من نمیگویم مرا غمخوار باش ... 

 

آه در شهر شما یاری نبود  

قصه هایم را خریداری نبود  

راه ورسم شهرتان بیداد بود  

شهرتان از خون ما آباد بود  

 

از درو دیوارتان خون میچکد  

خون صد فرهاد مجنون میچکد  

خسته ام از قصه های شومتان  

خسته از همدردی مسمومتان  

 

این همه خنجر دل کس خون نشد  

این همه لیلی کسی مجنون نشد  

آسمان خالی شد از فریادتان  

بیستون در حسرت فرهادتان  

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام  

گوئی از فرهاد دارد ریشه ام ...  

 

عشق از من دور وپایم لنگ بود  

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود  

 

گر نرفتم هردو پایم خسته بود  

تیشه گر افتاد دستم بسته بود  

 

هیچ کس آیا فکر ما را کرد ؟ نه 

فکر دست تنگ مارا کرد ؟ نه  

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه  

هیچ کس اندوه مارا دید ؟ نه ... 

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما میگریخت ...  

چند روزی است  حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست 

 گاه بر روی زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفائل میزنم  

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت : 

 

"ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه میپنداشتیم" 

امشب باز حرفم در گلویم خشکید.... میخواستم امشب بگویم حرفی را که طلسم یلدا نگذاشت... مجالی دست نداد... مجالی نداد؛ آنقدر که غرق در اثبات "خود" بود... اثبات واضحات... باز حرفم را خوردم... این بار دیگر هضمش میکنم.... شاید زمانی دیگر... زمانی دور... شاید....

مطمئنم یه روز انقدر انگشتت رو ته حلقم فشار میدی که هر گ.ه.ی خوردم رو بالا میارم... معشوق کثیفم....

تیغ را برمیدارم... میزنم.... یک ... دو... سه.... اول سطحی.... بعد عمیقتر.... خون از احساسم فوران میکند.... روحم زخمی میشود و آرام میخوانم...  

mirame,mira que mi alma sangra.... 

ماری که گلویم را فشار میدهد زهر خود را می پاشد و زهرش سیل آسا از چشمانم جاری میشود... دست روی قلبم میگذارم و تیغ را در سینه ام فرو میکنم... عمیق و آرام.... در چشمانت خیره میشوم که با بهت به سیل چشمانم خیره شده اند...از پشت پرده اشک صورتت را می بینم... متعجب و حیرتزده... شاید هم بی تفاوت و بی حوصله -هرچند من هرگز اینگونه نمیخواستم تصورت کنم-.... آرام و با بغض دستم را از روی قلبم برمیدارم و خون جاری میشود.... خیس خون میشوم.... و تو را سیل خونم می برد.....  

   

لیوان شراب سرخم رو سر میکشم.... تا ته... گرم و سرخ و داغ....

سیگارمو روشن میکنم... هرچند تو به زنی که بی محابا سیگار میکشه با حیرت نگاه میکنی... حرفهام دود میشن و با یه آه تیره رنگ جلوی صورتهامون سد میشن... چشمهات رو نمی بینم.... حرف پشت حرف... حرفهای خاکستری که صاااااااااااف بدون حتی یک تک سرفه قد میکشن روبروی صورتت... و تو باااااز هم از سکوتم گلایه میکنی.... شاید کوری عشقم؟؟؟؟؟.....