درست در همین لحظه به چشمهایی فکر میکنم که دزدانه بر سطر سطر حرفهای من می دوند و با سوزن بیم و نخ های -پوسیده ی- امید لبهای من را می دوزند... به چشمهایی که سایه می شوند و بر بی پروایی ام سایه ی تردید می اندازند... به خطوط یکنواخت فکر و اندیشه اش که هرگز با خطوط سرنوشت من همخوان نشدند - و نخواهند شد- .... شاید اگر فضایم کمی بازتر بود میگفتم از عشقبازی طولانی یکنواختی می آیم که با ذهن و جسمم گره خورده است.... عشقبازی با بدن بی رمق و خسته ی خودم در حالیکه او کنارم بود. در تک تک لحظه هایی که چشم می بستم... حیف که نفسم را تنگ کرده اند این چشمهای دزد ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد