وقتی که...

 

 

وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود ،
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود،

 

وقتی هوا، هوای تنفس، هوای زیست،
سر پوش مرگ بر سر صدها صدا شود،

 

وقتی در انتظار یکی پاره استخوان ،
هنگامه‌ها زجنبش دم ها به پا شود،

 

وقتی به بوی سفره ی همسایه مغز و عقل ،
بی اختیار معده شود اشتها شود،

 

وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب،
یک رنگ رنگها شود و رنگها شود،

 

وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم،
رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود،

 

بگذار در بزرگی این منجلاب یاس،
دنیای من به کوچکی انزوا شود...


 

چی بگم دیگه؟

 

سلام فاحشه!هان؟ تعجب کردی؟ می‌دانم که در کسوت مردمان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم و گفتن از تو ننگ است! اما می‌خواهم برایت بنویسم. شنیده ام تن می‌فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای...! می‌دانم که می‌دانی همه تو را پلید می‌دانند، من هم مانند همه ام! راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی‌اش را بفروشد که نان در بیاورد رگ غیرت اربابان بیرون می‌زند، اما اگر همان زن کلیه‌اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی‌اش آزاد شود، این، « ایثار» است! مگر هر دو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟  "تن در برابر نان، ننگ است"...

 

بفروش! تنت را حراج کن... من در دیارم کسانی را دیده ام که دین خدا را چوب می‌زنند به قیمت دنیایشان... شرفت را شکر که اگر می‌فروشی از تن می‌فروشی، نه از دین. شنیده ام روزه می‌گیری، غسل می‌کنی، نماز می‌خوانی، چهارشنبه ها نذر امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می‌کنی، محرم تعطیلی...! من از آن می‌ترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را به راه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم،محرم هم تعطیل نکنم..........

 

فاحشه...!

دعایم کن...!

 

 

{برگرفته از وبلاگ بدجوک}

 

دخترک (داستانک خودم)

 

خیلی وقت بود که در راه مدرسه توی ایستگاه اتوبوس پسرک را میدید...با اون چشمهای توسی رنگ و موهای خرمایی...حس میکرد پسر به اون خیره نگاه میکنه...زیر گرمای نگاهش آب میشد...ذوب میشد از عشق و یارای نگاه کردن به اون رو نداشت...عاشق شد، دیوانه شد، شیدا شد... اگر روزی اونو نمی دید آرزوی مرگ میکرد جمعه ها براش روز جهنمی بود...میمرد تا شنبه بشه و دوباره راه مدرسه و....حتی به صمیمی ترین دوستش نگفته بود که چقدر پسرک رو دوست داره، که هر شب خوابشو میبینه، که حاضره براش هر کاری بکنه...تا اون روز رسید.....پسرک همونجای همیشگی بود...با همون نگاه آشنا...دخترک طاقت موندن و دیدن فرشته ی رؤیاهاشو نداشت...به دوستش گفت که نیاز به پیاده روی داره و راه افتادند...پسرک هم به دنبالشون اومد و جلوشون ایستاد...دخترک نمیدونست خواب می بینه یا بیداره...پسرک سرشو انداخت پایین...با شرم و حیای خاص خودش ورقه ای رو به سمتشون گرفت و گفت : اگه میشه به من زنگ بزنید...من...من خیلی وقته دنبال شمام...دخترک خشک شده بود...دوستش دستش رو گرفت و به دنبال خود کشید و زیر لب گفت: پسره ی پررو... دخترک دعا دعا میکرد پسرک دوباره بیاد جلو...دوباره اومد کنارشون و گفت:ازتون خواهش میکنم... دیگه نفهمید چی کار میکنه...دست دراز کرد و ورقه را از دست پسر گرفت...پسرک گل از گلش شکفت وگفت: ازتون ممنونم...مرسی...شاید شما بتونین راضیش کنین که به من زنگ بزنه...دخترک فقط ایستاد و با ناباوری به چشمهای شاهزاده رؤیاهاش نگاه کرد...

روز بعد خانواده ی دخترک عزادار بودند...................