دستنوشته ای فقط برای خودم

قلمم رو میذارم روی کاغذ تا دوباره شروع کنم به نوشتن...فکر میکنم...فکر میکنم...فکر میکنم...احساس غریبگی میکنم با اینجا...با این اتاق... 

دلم میگیره.گیتارمو برمیدارم و مثل روزای قدیم بغلش میکنم.دستامو رو سیمهاش میلغزونم و شروع میکنم...انگار این سیمها هم با دستای من غریبه ان دیگه...سازم کوک نیست...محکم بغلش میکنم و چشمامو میبندم...شاید ما هم دیگه فقط دوتا جسمیم که فقط مصلحت اینقدر نزدیکمون کرده... 

زمزمه میکنم...  

 

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است ،

 ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است...    

 

پنجره رو تا آخر باز میکنم و به شهر خاکستری که زیر پام دامش رو پهن کرده زل میزنم.پرده ای از دود جلوی چشمامو میگیره.زل میزنم بهش و خاطراتم رو تو این سالها مرور میکنم.صدای آهنگ از بیرون میاد... 

 

اونکه به یادش من زیر بارون پیاده شب
قدم می زنم اما نیست عین خیالشم
من تو فکرشو اون بی استرس می خوابه شب 

یه روزی فقط دستای تو بود تو دستم
ولی حالا حسابی وا نمی کنم روت اصلا
همه رو میپیچیدم و پاشدی رو دستم
خدایی تو وجود تو احساسی بود اصلا؟!
 

 

بی اختیار پوزخند میزنم.لبام میلرزن.زمزمه میکنم: 

گریه نکن تا این غم از شکستت مایوس شه 

اونقدر نگه دار اشکاتو که قدر اقیانوس شه... 

  

خنده ی تحقیر آمیزی میکنم و پنجره رو میبندم.بوی تلخ دود پیچیده تو اتاق.برمیگردم.یهو خشکم میزنه. کامپیوترم روشنه و دونفر خوابیدن جلوش.یه قوطی کمپوت هم کنارشونه.با عصبانیت بهشون نگاه میکنم که ببینم اینجا چی کار میکنن.بی توجه به من میخندن... انگار من یه سایه ام.پا میشن و دو نفره میرقصن.با تعجب آمیخته با حسرت نگاهشون میکنم.آخ که چقدر عاشق رقص دو نفره ام...میخندن و میرقصن.عصبانیتم رو کنترل میکنم تا هیچی نگم.هوا تاریکتر میشه...چراغ رو خاموش میکنم و توی تاریکی میشینم.اما انگار منظورم رو نمیفهمن.هنوز توی اتاقمن! دارم جلوی خودم رو میگیرم.بخار آب به صورتم میشینه.بدنم درد میکنه.مثل یه طوفان میتونم همه جا رو به هم بریزم از خشم آمیخته با ترس... بهشون زل میزنم تو تاریکی...یهو یه صدایی خیییلی نزدیک به گوشم میگه: 

هیسسسسسسسس... نترسسسس....نترس...... 

کنترلم رو از دست میدم و محکم با مشت میکوبم تو دیوار...حس میکنم دستم قطع میشه از مچ. اشک از چشمم می پاشه... چشممو باز میکنم.اتاق ساکت و آرومه...تنهای تنهام...ذهنم از صداها و صحنه ها و سایه ها خالی میشه...درد دستم تا شونه ام میکشه...تلخ میخندم...باز دود جلوی چشممو میگیره...شهرو نگاه میکنم که داره با قدرت تحقیرم میکنه...بهش دهن کجی میکنم..."گمشده هامون رو کجا قایم میکنی؟؟؟" شهر بهم دهن کجی میکنه.................... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
e89 سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ

فکر کنم نفر اولم!شایدم نیستم!
حرفی نیست جز این که بعضی اخلاقای دخترا با هم مو نمی زنه.همشون همین جورین....همین.
عکس خیلی شبیه شماست!
در مورد نوشتتون هم باید بگم:سبک دوست داشتنی دارین.
حرفی برای گفتن نیست.....

۱)مطمئن باشید هیچی دستگیر کسی نمیشه از نوشته ی من.تک تک جمله هاشو فقط خودم می فهمم.پس چطور میتونید بفهمید که من مثل بقیه هستم یا نه؟
۲)عکسه رو هم اتفاقا خواستم مثل شما از آب دربیاد دیگه نمیدونم!!!!!
۳)مرسی.
۴)خوش گلدین

مهدی چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ http://norm.blogsky.com

سلام...
هیچوقت خودتو نباز...
حتی اگه همه روبرومون باشن...
خوتدو واسه دیگرون و کسایی که میخوان باعث ناراحتیت بشن ناراحت نکن...
چون اونا دشمنتن...
کسی رو هم که دوست داری از ته دل دوست داشته باش...
فقط مطمئن شو که اونم دوست داره...
با تمام وجودش...

مرسی از حرفاتون اما..........................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد