سلام...

خیلی این روزا تنهام...خیلی خسته‌ام...چرا همه‌ی این بلاها باید سر من بیاد؟ نمی‌دونم...وجود سایه‌ی تنهایی رو بالا سرم حس می‌کنم... این روزا زیاد on میشم...دلیلشو نمی‌دونم... وای دعا کنید زودتر این وضع مسخره تموم شه...تا بعد...

امشب ۲

کسی ما را نمی‌پرسد...کسی ما را نمی‌گوید....کسی تنهایی ما را نمی‌جوید...دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست، دلم در حسرت یک بی‌‌ریای مهربان مانده ست...کدامین یار ما را می‌برد تا انتهای باغ بارانی؟ کدامین آشنا به جشن چلچراغ عشق مهمان می‌کند ما را؟و اما با توام ای آنکه بی من، مثل من،تنهای تنهایی...تو حتی روزهای تلخ نامردی ،نگاهت،التیام دستهایت را دریغ از ما نمی‌کردی...من امشب از تمام دردهایم با تو خواهم گفت ...من امشب با تمام کودکی‌هایم،برایت اشک خواهم ریخت...من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد...همان دریا که می‌گفتی تو را در من تجلی می‌کند هر دم...........................

امشب

انقدر تنهام...دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه...انقدر داد بزنم و گریه کنم تا سبک شم...انقدر فریاد بزنم که خالی شم...امشب چرا تموم نمیشه؟ چرا چرا چرا چرا؟ چی میخواد این شب از جون من؟ آخه چرا نمیفهمه که ساقه‌ی من زیر این تگرگی که امشب داره میباره خرد میشه؟انقدر دلم گرفته...انقدر دلم گرفته...بین این همه آدم...بین این همه آدمی که دورمونو گرفته یکیشون نیست که بذاره من واسه‌ی یه لحظه‌ی کوتاه سرمو رو شونش بذارم و گریه کنم...دلم خیلی گرفته...میخوام یه دریا گریه کنم...آخه چرا؟ امشب تولد فرناز بود...تعجب میکنین؟ که تولد بهترین دوستم بوده ومن ...اما حتی فرناز هم امشب بغض گلوشو فشار میداد...من چی؟ من...........مرجان گفت امشب چه خبره؟چرا تموم نمیشه؟موقع برگشت میخواستیم مرجانو برسونیم...جلو نشستم با بابام و مرجان و 2 تا خانوم دیگه هم عقب نشستن که ما برسونیمشون...ضبطو روشن کردم: خیلی وقته دیگه بارون نزده...رنگ عشق به این خبابون نزده...خیلی وقته ابری پرپر نشده...دل آسمون سبکتر نشده...نا خودآگاه برگشتم تو چشمای مرجان که پشت سرم نشسته بود نگاه کردم...داشت با اون خانوما حرف میزد...حس کردم که یه تکونی خورد...زل زدم تو چشماش...گرم صحبت بود...هی نگاهش کردم...حرفش با خانوما تموم شد...چشمم تو چشمش بود...آروم جوری که هیشکی نشنوه گفت: خیلی پستی...فکر کرده بود عمداً تنظیم کردم رو آهنگ دو نفرمون...بیخبر از اینکه اتفاقای امشب دست من هم نبوده...رومو کردم به سمت خیابونو آروم یه قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید...شاید از گوشه‌ی چشم مرجان و فرناز هم...نمیدونم...دعا کنید شب من زودتر تموم شه...نه نه...دعا کنید شب همه زودتر تموم شه...

مطلب سوم: بازم مال وبلاگ قبلم

اسمم باران است...اهل اینجا نیستم...از وقتی خدا با آب و گل مرا ساخت و به زمین تبعید کرد،اینجا روزگار میگذرانم...من اهل دیاری دیگرم...در دیار من بوی نم،بوی هوای تازه زمین را معطر کرده است...در دیار من کسی به فکر عوض کردن مارک ادوکلنش نیست...تن همه بوی بهار میدهد...در دیار من صبح هنگام را هنوز میشود با صدای تپیدن قلب باغچه آغاز کرد...آنجا میشود عاشق بود...در دیار من...در دیار من میتوان خندیدبدون اینکه از نگاه کسی ترسید...میتوان خوشحال بود...میتوان خوشحال بود و دلیلی برای خوشحالی نداشت...در دیار من بوسیدن مجازات ندارد...بوسه نشان عشق است و عشق...عشق نشانه ایست از وجود خدا در تن حقیر انسان...و خدا نهایت زیباییست...در دیار من دستها داغ و چشمها باران زده اند...در دیار خودم وقتی میخواهم بدون چتر زیر باران قدم بزنم کسی به من دیوانه نمی گوید...آنجا وقتی چترم را میبندم و زیر باران زمستان خیس ِ آب میشوم کسی به من نمیخندد...در دیار من وقتی آدمها روی یخ سر میخورند و به زمین می افتند،اصلاً از اینکه لباسهایشان کثیف شده ناراحت نمیشوند...دیگران هم با دیدن لباس کثیف آنها از آنها بدشان نمی آید و خود را از آنها دور نمیکنند...آنها یک قاعده ی ساده را بلدند که زمینی ها نمیدانند...وقتی کسی زمین میخورد دلش کثیف نمیشود...در دیار من کسی تهدید نمیکند...کسی عذر نمیخواهد...در دیار من کسی مجازات نمیشود...کسی داد نمیزند...نه این که نخواهد اصلاً لازم نیست...در دیار من...در دیار من روزنامه ها صفحه ی حوادث ندارند...آنجا حادثه ای به جز خشم رعد و برق و پژمرده شدن گلهای سرخ حیاط رخ نمی دهد...تنها حادثه ی مهمی که آنجا اتفاق می افتد عشق است...حادثه ای که برای هر کس یک بار رخ میدهد و بس...در آنجا کسی عشق خود را جار نمیزند...کسی کلام عشق را به استهزا نمیگیرد...در آنجا معنی عشق و هوس برای همه تعریف شده است...حتی کوچکترین بچه ها هم فرق عشق و هوس را میدانند...آنجا کسی احساسات کسی را به بازی نمیگیرد...کسی دروغ نمیگوید...کسی ساده از عشقش نمیگذرد...آنجا میتوان بلند بلند گریه کرد...میتوان اشک ریخت...اصلاً برای همین است که آنجا بوی خاک باران زده میدهد...در آنجا میتوانی به کسی که دوستش داری این را بگویی...میتوانی بگویی عاشقش هستی...میتوانی به او التماس کنی که تو را بخواهد...میتوانی خواهش کنی میتوانی غرورت را به خاطر او بشکنی...میتوانی آنقدر گریه کنی که بوی خاک باران زده در هوا بپیچد و دلش به رحم بیاید...آنجا میتوانی دست معشوقت را بگیری و زیر باران از پل رنگین کمان رد شوید بدون اینکه کسی نگاه غصب آلوده ای به شما بکند...آنجا کسی که شما را نمیشناسد نمیتواند بپرسد چه نسبتی با هم دارید...اصلاً این قانون آنجاست..اگر هم رهگذری پیدا شد و خواست بداند چه نسبتی با هم دارید میتوانید دستهایتان را در دست هم محکمتر کنید و بگویید که عاشق همید...میتوانید بگویید که یک روحید در دو جسم...و چه نسبتی بالاتر از این؟؟؟آنجا ساده میتوان عاشق شد و ساده تر میتوان کسی را عاشق کرد...وای...اتاقم بوی خاک باران زده گرفت...دعا کنید خدا بگذارد به دیار خود بازگردم...


مطلب دوم: متن خودم تو وبلاگ قبلیه

بعضی وقتها دلم می‌گیرد...بعضی وقتها دلم می‌خواهد که به اندازه‌ی یک ابر اشک بریزم! بعضی وقتها احساس می‌کنم تنهایم...تنهاتر از همیشه!!! ای کاش زمان بر می‌گشت ...بر می‌گشت به زمانی که تنها دغدغه‌ی زندگیم خستگی بود...خستگی از بازی...بازی توی کوچه‌ی خاکستریمان...همان کوچه‌ای که دیگر در نظر من هیچ نشانی از حیات ندارد...کاش می‌شد بازگردیم...بازگردیم به کودکی...به سادگی...به صمیمیت...به عشق...به دوستی‌های پاک...کاش دلم نمی‌شکست...کاش نیش زبان کسانی که مرا به اندازه‌ی من هم نمی‌شناسند قلبم را زخمی نمی‌کرد...دلم گرفته !!! به اندازه‌ی یک ابر...دلم به اندازه‌ی تک درختی که در بیابان ،غریب افتاده، گرفته!!! می‌خواهم بروم...می‌خواهم از اینجا بروم...بروم تا دشتی که هیچ نشانی از آدمها در آن نیست...دوست دارم در خلوت خود، در دنیای آبی خویش تنها باشم...دوست دارم تا بیکران یک چیز را ببینم : سکوت...سکوتی همراه با آرامش...آرامشی باشکوه...دیگر به هیچ چیز نمی‌خواهم فکر کنم...دوست دارم از اینجا بروم...به جایی بهتر...کسی نیست مرا با خود ببرد؟؟؟