یک روز بارونی

امروز روز عجیبی بود... صبح دلخور بودم از دست خودم... چون به محض بیدار شدن انگار دنیا روی سرم خراب شد!!!!!! بعد رفتم دکتر...آزمایش دادم و گفتن امکان عمل هست واسه چشمم...خوشحال شدم!!! رفتیم و خیلی اتفاقی نوبت زدن واسه فردا.. گفتم همه اتفاقای زندگی من یهویی میفتن!!! رفتم سالن اما اصلا حس درس نبود...عصر برگشتم و افطار کردم... روبروی تلویزیون بودم که یه دفعه بارون شروع شد... بابا سریع پنجره رو بستن...دوییدم دیدم وااااااااااای!!! چه بارونی...از اونا که تمام سنگفرش رو خیس میکنه و میباره و میباره... نمیدونم چطوری لباس تنم کردم... مامان اینا که میدونن چه دیوونه اییم، چیزی بهم نگفتن...بهش گفتم میای بریم زیر بارون بدوئیم؟ سکوت کرد و جوابم رو نداد... گفتم شاید باید راحتش بذارم... رفتم بیرون...بارون شدید میبارید...موهام خیس خیس شده بودن...داد زدم باران هنوز نمرده..."باران راهت کجاست؟ از کجا میایی؟"...همچنان تنهای تنها میرفتم...دستام رو سفت مشت کرده بودم و انتظار گرفتن دست دیگه ای رو میکشیدم... اما تنها بودم...تنهای تنها...هی گفتم بالاخره کسی میاد که زیر بارون همراهت شه...احساس تنهایی میکردم...  

*دستنوشته های دیوانگی* 

دستامو به هم قفل میکنم و چشمامو میبندم...انگار داشتم توی کافه فنجون یه فنجون قهوه ی ترک ناب رو مزه مزه میکردم و لبخند میزدم...انگار کسی با نگاهش بهم میگفت دیوانه!!! منم از تنها پنجره ی روشن به رهگذرها زل میزدم و در حالیکه میخندیدم شوری و تلخی اشکها و قهوه ام رو مزه مزه میکردم و چه خوب بود...آره چه خوب بود...تقسیم زمان با غریبه هایی که میدونستی همین لحظه است که همنفستن... گم شدن توی دود سنگین تلخی که انگار آدم رو برمیداشت و پرتش میکرد به یه دنیای دیگه...به روزای پاییزی توی یه پارک خلوت با همون بوی دود ملایم زیر بارون تو آغوش شب جلوی چشمای متعجب عابرا و روی برگای خیس و زیر هجوم سنگین بوی خاک نم زده و کنار اندامهای خیس خیس از بارون و تجربه اولین لحظه های زندگی وقتی مطمئنی کسی مثل کوه پشت سرت ایستاده و تو بهش تکیه میزنی و از هییییییچی نمیترسی...نه بارون،نه سکوت،نه شب؛نه تنهایی،نه اون پارک خلوت...بوی دود شدیدتر میشه و پرتم میکنه به بلندترین نقطه کوه...عظمت خدا رو با تمام وجود توی دل سنگها میبینم...توی شیشه زل میزنم و میخندم...از کوه سرازیر میشم...با نهایت شادی... و در نهایت لذت...لذت ناب ناب...بکر بکر...  

 

چشمامو باز میکنم...هنوز اینجام...روی سنگفرش بارون زده آشنای همیشگی....لبخند میزنم... هنوز گرمای دست کسی توی دستام نیست... راه میرم و راه میرم...لبم رو میگزم و رو به آسمون میگم بارون یعنی سهم من از همه این زندگی،همه این قصه ها، همین تهی بود؟؟؟ همین تهی؟؟؟اما من که عشقی ندارم؟ بارون به وضوح شدیدتر شد... انگار آشکارا سرزنشم میکرد و من میدونستم چرا... آره میدونستم... قدم زدم و با خودم گفتم چرا نیومد بدوئیم؟ حتما ارزشش رو نداشتم...شایدم جا زده؟ بارون اشک ریخت و گفت تنهام نذاری دختر؟ دستاشو گرفتم و گفتم تا آخرین ضربه ی نبضت میمونم...قسم میخورم...به دستای خالیم نگاه کردم...چقدر دوست داشتم کسی بود باهام میدوید و با صدای بلند شعر میخوندیم...عین بچگی ها... اما هنوز تنها بودم...تنهای تنها...توی تنهاییم غرق شدم و به خودم رسیدم...دلم برای خودم سوخت...اما همه چیز زنده بود... همه چیز قشنگ و پاک بود...خیس خیس از بارون شده بودم که کم کم نبضش توی دستای خودم از کار افتاد و رفت تا تولد دوباره...سرشار از وفاداری که بهش داشتم از روی نیمکت پا شدم...فکر کردم فردا این موقع چشمام بسته ان و هیچ جا رو نمیبینم...توی فکر بودم و اومدم برگردم که یه دفعه اومد...بهش گفتم بارون تموم شد؟؟؟پیش خودم زمزمه کردم: 

    

حرفهای ما هنوز ناتمام 

تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است  

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود  

آی ... 

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!!   

  

بهش لبخندی زدم و نخواستم دیرتر از این بشه... حرفی که ته دلم بود بهش گفتم و رفتم... 

امروز روز عجیبی بود... صبح دلخور بودم از دست خودم... چون به محض بیدار شدن انگار دنیا روی سرم خراب شد!!!!!! بعد رفتم دکتر...آزمایش دادم و گفتن امکان عمل هست واسه چشمم...خوشحال شدم!!! رفتیم و خیلی اتفاقی نوبت زدن واسه فردا.. گفتم همه اتفاقای زندگی من یهویی میفتن!!! رفتم سالن اما اصلا حس درس نبود...عصر برگشتم و افطار کردم... روبروی تلویزیون بودم که یه دفعه بارون شروع شد... بابا سریع پنجره رو بستن...دوییدم دیدم وااااااااااای!!! چه بارونی...از اونا که تمام سنگفرش رو خیس میکنه و میباره و میباره... نمیدونم چطوری لباس تنم کردم... مامان اینا که میدونن چه دیوونه اییم، چیزی بهم نگفتن...بهش گفتم میای بریم زیر بارون بدوئیم؟ سکوت کرد و جوابم رو نداد... گفتم شاید باید راحتش بذارم... رفتم بیرون...بارون شدید میبارید...موهام خیس خیس شده بودن...داد زدم باران هنوز نمرده..."باران راهت کجاست؟ از کجا میایی؟"...همچنان تنهای تنها میرفتم...دستام رو سفت مشت کرده بودم و انتظار گرفتن دست دیگه ای رو میکشیدم... اما تنها بودم...تنهای تنها...هی گفتم بالاخره کسی میاد که زیر بارون همراهت شه...احساس تنهایی میکردم...  

*دستنوشته های دیوانگی* 

دستامو به هم قفل میکنم و چشمامو میبندم...انگار داشتم توی کافه فنجون یه فنجون قهوه ی ترک ناب رو مزه مزه میکردم و لبخند میزدم...انگار کسی با نگاهش بهم میگفت دیوانه!!! منم از تنها پنجره ی روشن به رهگذرها زل میزدم و در حالیکه میخندیدم شوری و تلخی اشکها و قهوه ام رو مزه مزه میکردم و چه خوب بود...آره چه خوب بود...تقسیم زمان با غریبه هایی که میدونستی همین لحظه است که همنفستن... گم شدن توی دود سنگین تلخی که انگار آدم رو برمیداشت و پرتش میکرد به یه دنیای دیگه...به روزای پاییزی توی یه پارک خلوت با همون بوی دود ملایم زیر بارون تو آغوش شب جلوی چشمای متعجب عابرا و روی برگای خیس و زیر هجوم سنگین بوی خاک نم زده و کنار اندامهای خیس خیس از بارون و تجربه اولین لحظه های زندگی وقتی مطمئنی کسی مثل کوه پشت سرت ایستاده و تو بهش تکیه میزنی و از هییییییچی نمیترسی...نه بارون،نه سکوت،نه شب؛نه تنهایی،نه اون پارک خلوت...بوی دود شدیدتر میشه و پرتم میکنه به بلندترین نقطه کوه...عظمت خدا رو با تمام وجود توی دل سنگها میبینم...توی شیشه زل میزنم و میخندم...از کوه سرازیر میشم...با نهایت شادی... و در نهایت لذت...لذت ناب ناب...بکر بکر...  

 

چشمامو باز میکنم...هنوز اینجام...روی سنگفرش بارون زده آشنای همیشگی....لبخند میزنم... هنوز گرمای دست کسی توی دستام نیست... راه میرم و راه میرم...لبم رو میگزم و رو به آسمون میگم بارون یعنی سهم من از همه این زندگی،همه این قصه ها، همین تهی بود؟؟؟ همین تهی؟؟؟اما من که عشقی ندارم؟ بارون به وضوح شدیدتر شد... انگار آشکارا سرزنشم میکرد و من میدونستم چرا... آره میدونستم... قدم زدم و با خودم گفتم چرا نیومد بدوئیم؟ حتما ارزشش رو نداشتم...شایدم جا زده؟ بارون اشک ریخت و گفت تنهام نذاری دختر؟ دستاشو گرفتم و گفتم تا آخرین ضربه ی نبضت میمونم...قسم میخورم...به دستای خالیم نگاه کردم...چقدر دوست داشتم کسی بود باهام میدوید و با صدای بلند شعر میخوندیم...عین بچگی ها... اما هنوز تنها بودم...تنهای تنها...توی تنهاییم غرق شدم و به خودم رسیدم...دلم برای خودم سوخت...اما همه چیز زنده بود... همه چیز قشنگ و پاک بود...خیس خیس از بارون شده بودم که کم کم نبضش توی دستای خودم از کار افتاد و رفت تا تولد دوباره...سرشار از وفاداری که بهش داشتم از روی نیمکت پا شدم...فکر کردم فردا این موقع چشمام بسته ان و هیچ جا رو نمیبینم...توی فکر بودم و اومدم برگردم که یه دفعه اومد...بهش گفتم بارون تموم شد؟؟؟پیش خودم زمزمه کردم: 

حرفهای ما هنوز ناتمام

بهش لبخندی زدم و نخواستم دیرتر از این بشه... حرفی که ته دلم بود بهش گفتم و رفتم...

تا نگاه می کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی !پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی ...ای دریغ و حسرت همیشگی!ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!! 

اوه! صدبار این شعرو گذاشتم تا بالاخره درست از آب در اومد و اونی شد که میخواستم!!!!!!!!!!!!! امتحان سختی بود!!!!!!!!!!!!!!  

 

سه شنبه این هفته روز خوبی بود...خییییلی!!! صبحش با فرناز رفتم بیرون و یکی از چندنفری که به خودم قول داده بودم قبل مرگم ببینمش رو دیدم...معلم ریاضی سال دوممون...خانم فروزنده...حدود 45 دقیقه سر میدون انقلاب داشتیم حرف میزدیم...از هر دری گفتیم...چققققققققققدر خوب بود...به نظرم یکی از بهترین اتفاقات امسال بود!!! حالم عوض شد اصلا!!!! 

تا شب ساعت 10 هم همه چیز عادی بود تا اونموقع که............................. 

شب رو تا صبح بیدار بودم... اما نه مثل شبای دیگه...یه شب عالی بود...پر از گریه و خنده...شب عجیب قشنگی بود...

چند ساعته دارم میگردم متن کامل این قصیده رو پیدا کنم...همه جا ناقصی داشت...یا فیلتر بود...اما دیگه کامل ترین چیزی رو که پیدا کردم گذاشتم...اینو میذارم برای کسی که خودش میدونه...جالبه من فکر میکردم اسم این قصیده سفید آبی خاکستریه!!!! شاید رنگ آسمون اون روزای دلمه که این شعر رو حفظ کردم...اما الآن میبینم اسمش آبی خاکستری سیاهه...شاید همرنگ این روزهای دلم........  

 

قصیده آبی خاکستری سیاه 

  

*من قامت بلند تو را در قصیده ای 

   با نقش قلب تو، تصویر می کنم *   

 

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود 


شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم 


من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست  


چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود 


شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است  !!! 


شوق بازآمدن سوی توام هست
اما ؛
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته 


ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته  


وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ 

  

آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
   


خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست  

بی تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشیهاست  


من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است
“ 


دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند 


آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال  


تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی 


تو چنان شبنم پاک سحری ؟
-نه!
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
-نه!
بهاران از توست 


از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را  


هوس باغ و بهارانم نیست
 ای بهین باغ و بهارانم تو!
 


سبزی چشم تو دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
  


ای تو چشمانت سبز!
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به
چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم  


آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن  


باز کن پنجره را !
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را  


بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد ! 


آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد 


باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد 
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش 
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند  


گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ 


باز کن پنجره را  ! 

  
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز  

 

باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
 


کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت 
  

دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “  


قصه ی شیرینی ست  

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد   

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم 


گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند  


در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟ 


چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !!! 


چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا 


ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را  


من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
     

از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید 


دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
  

و پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را !!!
آه کبوترها را !!!
  


و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری 

تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد  


چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی 

و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
 


دفتر عمر مرا  
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی 


من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم  


من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت  
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
 


چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ  


تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی 


تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ !!
 


بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را  


کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی  


بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم ...

 


چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم  

 


من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ 


باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است  


من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز بر خواهم گشت 
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ 


سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” آی! باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام ... 

داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد   

با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی!
 باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی 


چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد  

من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی 


از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم  


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
  


من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟ 


چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد 


دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند  


کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت  
دشت باید شد و خواند  


در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ 

در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
 


حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست  


سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است  
و عبث بودن پندار سرورآور مهر  


آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست 
 

تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
  


من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
 
 


آذر ، دی 1343
حمید مصدق 

وایییییی!!!! یک ساعته دارم مینویسم....خیلی احمقانه همش پرید...دیگه نای نوشتن هم ندارم...باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!