یک روز بارونی

امروز روز عجیبی بود... صبح دلخور بودم از دست خودم... چون به محض بیدار شدن انگار دنیا روی سرم خراب شد!!!!!! بعد رفتم دکتر...آزمایش دادم و گفتن امکان عمل هست واسه چشمم...خوشحال شدم!!! رفتیم و خیلی اتفاقی نوبت زدن واسه فردا.. گفتم همه اتفاقای زندگی من یهویی میفتن!!! رفتم سالن اما اصلا حس درس نبود...عصر برگشتم و افطار کردم... روبروی تلویزیون بودم که یه دفعه بارون شروع شد... بابا سریع پنجره رو بستن...دوییدم دیدم وااااااااااای!!! چه بارونی...از اونا که تمام سنگفرش رو خیس میکنه و میباره و میباره... نمیدونم چطوری لباس تنم کردم... مامان اینا که میدونن چه دیوونه اییم، چیزی بهم نگفتن...بهش گفتم میای بریم زیر بارون بدوئیم؟ سکوت کرد و جوابم رو نداد... گفتم شاید باید راحتش بذارم... رفتم بیرون...بارون شدید میبارید...موهام خیس خیس شده بودن...داد زدم باران هنوز نمرده..."باران راهت کجاست؟ از کجا میایی؟"...همچنان تنهای تنها میرفتم...دستام رو سفت مشت کرده بودم و انتظار گرفتن دست دیگه ای رو میکشیدم... اما تنها بودم...تنهای تنها...هی گفتم بالاخره کسی میاد که زیر بارون همراهت شه...احساس تنهایی میکردم...  

*دستنوشته های دیوانگی* 

دستامو به هم قفل میکنم و چشمامو میبندم...انگار داشتم توی کافه فنجون یه فنجون قهوه ی ترک ناب رو مزه مزه میکردم و لبخند میزدم...انگار کسی با نگاهش بهم میگفت دیوانه!!! منم از تنها پنجره ی روشن به رهگذرها زل میزدم و در حالیکه میخندیدم شوری و تلخی اشکها و قهوه ام رو مزه مزه میکردم و چه خوب بود...آره چه خوب بود...تقسیم زمان با غریبه هایی که میدونستی همین لحظه است که همنفستن... گم شدن توی دود سنگین تلخی که انگار آدم رو برمیداشت و پرتش میکرد به یه دنیای دیگه...به روزای پاییزی توی یه پارک خلوت با همون بوی دود ملایم زیر بارون تو آغوش شب جلوی چشمای متعجب عابرا و روی برگای خیس و زیر هجوم سنگین بوی خاک نم زده و کنار اندامهای خیس خیس از بارون و تجربه اولین لحظه های زندگی وقتی مطمئنی کسی مثل کوه پشت سرت ایستاده و تو بهش تکیه میزنی و از هییییییچی نمیترسی...نه بارون،نه سکوت،نه شب؛نه تنهایی،نه اون پارک خلوت...بوی دود شدیدتر میشه و پرتم میکنه به بلندترین نقطه کوه...عظمت خدا رو با تمام وجود توی دل سنگها میبینم...توی شیشه زل میزنم و میخندم...از کوه سرازیر میشم...با نهایت شادی... و در نهایت لذت...لذت ناب ناب...بکر بکر...  

 

چشمامو باز میکنم...هنوز اینجام...روی سنگفرش بارون زده آشنای همیشگی....لبخند میزنم... هنوز گرمای دست کسی توی دستام نیست... راه میرم و راه میرم...لبم رو میگزم و رو به آسمون میگم بارون یعنی سهم من از همه این زندگی،همه این قصه ها، همین تهی بود؟؟؟ همین تهی؟؟؟اما من که عشقی ندارم؟ بارون به وضوح شدیدتر شد... انگار آشکارا سرزنشم میکرد و من میدونستم چرا... آره میدونستم... قدم زدم و با خودم گفتم چرا نیومد بدوئیم؟ حتما ارزشش رو نداشتم...شایدم جا زده؟ بارون اشک ریخت و گفت تنهام نذاری دختر؟ دستاشو گرفتم و گفتم تا آخرین ضربه ی نبضت میمونم...قسم میخورم...به دستای خالیم نگاه کردم...چقدر دوست داشتم کسی بود باهام میدوید و با صدای بلند شعر میخوندیم...عین بچگی ها... اما هنوز تنها بودم...تنهای تنها...توی تنهاییم غرق شدم و به خودم رسیدم...دلم برای خودم سوخت...اما همه چیز زنده بود... همه چیز قشنگ و پاک بود...خیس خیس از بارون شده بودم که کم کم نبضش توی دستای خودم از کار افتاد و رفت تا تولد دوباره...سرشار از وفاداری که بهش داشتم از روی نیمکت پا شدم...فکر کردم فردا این موقع چشمام بسته ان و هیچ جا رو نمیبینم...توی فکر بودم و اومدم برگردم که یه دفعه اومد...بهش گفتم بارون تموم شد؟؟؟پیش خودم زمزمه کردم: 

    

حرفهای ما هنوز ناتمام 

تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است  

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود  

آی ... 

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!!   

  

بهش لبخندی زدم و نخواستم دیرتر از این بشه... حرفی که ته دلم بود بهش گفتم و رفتم... 

نظرات 1 + ارسال نظر
سروش یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://www.bia2takestan.blogsky.com

دوست عزیز تحسینت میکنم بخاطر وب خیلی قشنگ و پر از احساست.اگه خواستی منا به اسم رنگارنگ لینک کن بعد خبر بده که منم شمارو تو لیست دوستانم قرار بدم..ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد