اشک

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر، کجاست گهواره‌ی من؟

 

همون گهواره‌ای که خاطرم نیست..همون امنیت حقیقی و راست ...

همون جایی که شاهزاده‌ی قصه همیشه دختر فقیرو می‌خواست...

همون شهری که قد خود من بود... از این دنیا ولی خیلی بزرگتر...

نه ترس سایه بود نه وحشت باد ،نه من گم می‌شدم نه یک کبوتر...

 

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر، کجاست گهواره‌ی من؟

 

نگو بزرگ شدم، نگو، که تلخه، نگو گریه دیگه به من نمیاد...

بیا منو ببر، نوازشم کن... دلم آغوش بی‌دغدغه میخواد...

تو این بستر پاییزی منفور، که هرچی نفس سبزه بریده،

نمی‌دونه کسی چه سخته موندن،مثه برگ روی شاخه‌ی تکیده...

 

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر، کجاست گهواره‌ی من؟

 

ببین شکوفه‌ی دلبستگیهام، چقدر آسون تو ذهن باد می‌میره...

کجاست اون دست نورانی معجز، بگو بیاد و دستمو بگیره...

کجاست مریم ناجی؟ مریم پاک؟ چرا به یاد این شکسته تن نیست؟

تو رگبار هراس و بی‌پناهی، چرا دامن سبزش چتر من نیست؟...

 

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر، کجاست گهواره‌ی من؟

 

 دلم تنگه برای گریه کردن،کجاست مادر،کجاست گهواره ی من؟

عشق...

... و عشق

               صدای فاصله هاست

دچار یعنی عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی!

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه , وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.

و عشق

 صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی

که غرق ابهامند.

نه ,

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق تنهاست.

عشق صدای فاصله هاست

سلام

امروز حسابی رفته بودم تو فکر...توجه کردین که ماها چقدر نسبت به چیزایی که داریم و خیلیا ندارن بی‌توجهیم؟ ساده‌ترین نمونه‌ش مادرامون...آره...مادرامون....

چند وقت پیش یکی تو چت بهم گفت تا حالا شده بدون دلیل مادرتو ببوسی؟ گفتم معلومه که نه... گفت چرا؟ گفتم آخه بی‌‌‌دلیل که نمی‌شه کسیو بوسید...گفت مادرو میشه...گفتم آخه باید یه مناسبتی پیش بیاد که ...گفت مناسبت؟ مناسبت بزرگتر از یه تشکر کوچیک؟ یه تشکر واسه‌ی هر روز مرده و زنده شدن یه آدم؟واسه‌ی یه عمر،یه جوونی که پای ما هدر شده؟ گفتم: ولی...گفت: هیچی نگو...فقط یه قولی بده...گفتم چی؟ گفت امروز صبح تا مامانتو دیدی ببوسیش...گفتم سعی می‌کنم اما قول نمیدم...

راستشو بخواین اون روز این کارو نکردم...

دیروز صبح داشتم به مامان و بابام فکر می‌کردن...چقدر خوبن...چقدر دوست‌داشتنی ...چقدر ماه...رفتم تو آشپزخونه...مامان از خواب بیدار شده بود و داشت چایی دم میکرد...یه کم وایسادم نگاهش کردم و گفتم مامان یه بوس بده...مامان هم مات شد به من...من هم گونه‌ش رو بوسیدم... یه لبخندی زد و گفت آخ جون...امروز رو تو خاطراتم بنویسم که تو بی‌دلیل منو بوس کردی...یه جورایی بهم برخورد...اینکه اینقدر مامانم خوشحال بشه بهم برخورد...از خودم خجالت کشیدم...راستی...شما چی؟ شما تا حالا بی‌دلیل مادرتونو بوسیدید؟ اگه آره که خوش به حالتون...اگه هم نه...امتحان کنین...مطمئن باشید ضرر نمی‌کنین...حس خیلی خوبی داره...

تا بعد