وای خدا

خوابیدم رو تختم.نمیدونم چمه.گوشام و گونه هام داغن.سرم داره گیج میره.به خودم میگم بیخیالش دختر...تو که این چیزا به هم نمیریختت...حس میکنم ساده دلیم باعث تحقیرم شده.بهم میگه نمیخوام مدیون کسی باشم.لبم رو گاز میگیرم و خون میفته.کاش لااقل مبلغش اونقدر بود که ارزش زیر دین رفتن رو داشته باشه.یا لااقل ارزش غرور و شخصیتم رو....بیخیالش سارا....چشاتو ببند...بیخیالش....
نظرات 3 + ارسال نظر
بابالنگ دراز چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://khateratebarani.blogsky.com

کاش بیشتر توضیح میدادی چی شده
ولی اینو میتونم بگم که هیچی ارزش این همه دغدغه رو نداره
میدونی چرا میگم اینو؟
چون خودم هم مث توام واین برام ثابت شده
*****************************************
به ما هم سری بزن بابا
بیخیالمون شدی ها
بیخیال بابایی

یه خسطه! شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

بیخیالش سارا....چشاتو ببند...بیخیالش....

ناشناس شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ

خوبه که دوباره شروع به نوشتن کردی
.
.
.
مثل همیشه خوب می‌نویسی ... ادامه بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد