امشب شب عجیبی بود... یه بغل گریه و یه آغوش باز برای دلداری... یه وقت برای خوشی و آخر مسافری که اومد و بیشتر از این منتظر نذاشت چشم به راهشو... خوش اومدی... چی باید گفت؟؟؟ گرمای تابستون یا کوچهی نمزده؟؟؟ یادته که بوی نم خبر رسیدنت رو آورد؟؟؟ با دستای بارون که به شیشهی اتاق میزد...
از گرد راه رسیدی اما هنوز بوی تنت، بوی بهار بود...
مسافر تازه از سفر برگشته!!!
*میلاد قشنگت مبارک*...
سلام عزیزجان عجب وبلاگ خوبی دارید
بمن خوش گذشت سیر در وبلاگتون
خوشحال میشم بتونی چندتا سئوال منو جواب بدی
سلام...از دیدن وبت لذت بردم
" اگه دستم به جدایی برسه / اونو از خاطره ها خط می زنم"
از کویر ، حرفها دارم...به دیدارم بیا......یا علی
قشنگ و رمانتیک بود ولی . . . بماند