کودک روانه از پی بود
نق نق کنان که:من پسته.
«پول از کجا بیاورم من؟»
زن ناله کرد آهسته
کودک دوید در دکّان
پایی فشرد و عری زد
گوشش گرفت دکان دار
«کو صاحبت زبان بسته!»
مادر کشید دستش را:
«دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان می داد
دانسته یا ندانسته
یک سیر پسته صد تومان!
نوشابه،بستنی...سرسام!
اندیشه کرد زن با خود
از رنج زندگی خسته:
دیروز گردوی تازه دیده ست
و چشم پوشیده ست
هر روز چشم پوشی هایش
با روز پیش پیوسته
کودک روانه از پی بود
زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را
باران اشک ها شسته.
ناگاه جیب کودک را
پر دید ــ«وای!دزدیدی؟
کودک چو پسته می خندید،
با یک دهان پر از پسته.
سلام
شعر زیبایی بود..
سلام خوش گذشته ؟؟ در مورد مطلب پایین خواهش میکنم وظیفه بود ولی چرا بیخبر کجا رفتی ؟ سوغاتی چی آوردی ؟ یادت نره من زنبیل گذاشتم :) مطلبی رو هم که نوشته بودی خوندم قشنگ بود .. بازم بهت سر میزنم باران جان خوش باشی
سلام نظرات رو تائید نمیکنی باران جان ؟:)هر جا هستی پاینده باشی
سلام
خیلی خیلی کم پیدا شدیااااااا.
من آپ کردم خوشحال میشم یه سری هم به کلبه عاشقانه ما بزنید.