دخترک (داستانک خودم)

 

خیلی وقت بود که در راه مدرسه توی ایستگاه اتوبوس پسرک را میدید...با اون چشمهای توسی رنگ و موهای خرمایی...حس میکرد پسر به اون خیره نگاه میکنه...زیر گرمای نگاهش آب میشد...ذوب میشد از عشق و یارای نگاه کردن به اون رو نداشت...عاشق شد، دیوانه شد، شیدا شد... اگر روزی اونو نمی دید آرزوی مرگ میکرد جمعه ها براش روز جهنمی بود...میمرد تا شنبه بشه و دوباره راه مدرسه و....حتی به صمیمی ترین دوستش نگفته بود که چقدر پسرک رو دوست داره، که هر شب خوابشو میبینه، که حاضره براش هر کاری بکنه...تا اون روز رسید.....پسرک همونجای همیشگی بود...با همون نگاه آشنا...دخترک طاقت موندن و دیدن فرشته ی رؤیاهاشو نداشت...به دوستش گفت که نیاز به پیاده روی داره و راه افتادند...پسرک هم به دنبالشون اومد و جلوشون ایستاد...دخترک نمیدونست خواب می بینه یا بیداره...پسرک سرشو انداخت پایین...با شرم و حیای خاص خودش ورقه ای رو به سمتشون گرفت و گفت : اگه میشه به من زنگ بزنید...من...من خیلی وقته دنبال شمام...دخترک خشک شده بود...دوستش دستش رو گرفت و به دنبال خود کشید و زیر لب گفت: پسره ی پررو... دخترک دعا دعا میکرد پسرک دوباره بیاد جلو...دوباره اومد کنارشون و گفت:ازتون خواهش میکنم... دیگه نفهمید چی کار میکنه...دست دراز کرد و ورقه را از دست پسر گرفت...پسرک گل از گلش شکفت وگفت: ازتون ممنونم...مرسی...شاید شما بتونین راضیش کنین که به من زنگ بزنه...دخترک فقط ایستاد و با ناباوری به چشمهای شاهزاده رؤیاهاش نگاه کرد...

روز بعد خانواده ی دخترک عزادار بودند...................

نظرات 1 + ارسال نظر
مها شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ق.ظ http://moha.blogsky.com

سلام چه داشتانی بابا غم انگیز نباشه یه دونه شادش و بذار اشکمون در اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد