جدی نگیرید (شعر خودم)

 

دلم میخواد چشاتو، هرگز دیگه نبینم،
به پای اون دروغات، هیچوقت دیگه نشینم،
دیگه نمی‌خوام برام، بخندی و ناز کنی،،
با شکوه و شکایت، بهونه آغاز کنی،
دلم نمی‌خواد دیگه، بگم که دوستت دارم،
تا با صدای خنده‌ات، بگی دوستت ندارم،
دلم نمی‌خواد عشقو، از تو گدایی کنم،
دلم رو با خنده‌هات، بیخود هوایی کنم،
می‌خوام بگم همینجا: دیگه دوستت ندارم،
پا روی هرچی احساس، رو هرچی عشق می‌ذارم،
می‌خوام بگم عزیزم، دوره‌ی تو تموم شد،
عاشق سینه چاکت، اسیر دیگرون شد،
کبوتری که هر روز، سنگ می‌زدی به بالش،
بیا ببین که حالا، بی‌تو چه خوبه حالش،
مگه خودت نبودی، می‌گفتی وقت ندارم؟
از اول هم می‌خواستم سر به سرت بذارم؟
خب دیگه راحت شدی، ولی بدون صداقت،
توی دلِ شکسته‌ام، شده غرور و نفرت،
منم یکی دیگه رو، سر به سرش می‌ذارم،
خب دیگه بسه گفتن، حوصلتو ندارم.....

 

نظرات 3 + ارسال نظر
هومن پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:18 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

آمدم این مطلب رو با دقت بیشتری خوندم ازش خوشم آمد هم از نوشته و هم از روحیه لطیفی که داری

پگاه دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.bikhiyal9.blogsky.com

شعر زیبای بود
اگه میشه باهم تبادل لینگ کنیم
موفق باشی

هستی شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:48 ب.ظ http://memories-river.blogsky.com

کاش به راحتی این شعر نمیشد بی خیال شد
اما..........
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست.........
موفق باشی
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد