مطلب دوم: متن خودم تو وبلاگ قبلیه

بعضی وقتها دلم می‌گیرد...بعضی وقتها دلم می‌خواهد که به اندازه‌ی یک ابر اشک بریزم! بعضی وقتها احساس می‌کنم تنهایم...تنهاتر از همیشه!!! ای کاش زمان بر می‌گشت ...بر می‌گشت به زمانی که تنها دغدغه‌ی زندگیم خستگی بود...خستگی از بازی...بازی توی کوچه‌ی خاکستریمان...همان کوچه‌ای که دیگر در نظر من هیچ نشانی از حیات ندارد...کاش می‌شد بازگردیم...بازگردیم به کودکی...به سادگی...به صمیمیت...به عشق...به دوستی‌های پاک...کاش دلم نمی‌شکست...کاش نیش زبان کسانی که مرا به اندازه‌ی من هم نمی‌شناسند قلبم را زخمی نمی‌کرد...دلم گرفته !!! به اندازه‌ی یک ابر...دلم به اندازه‌ی تک درختی که در بیابان ،غریب افتاده، گرفته!!! می‌خواهم بروم...می‌خواهم از اینجا بروم...بروم تا دشتی که هیچ نشانی از آدمها در آن نیست...دوست دارم در خلوت خود، در دنیای آبی خویش تنها باشم...دوست دارم تا بیکران یک چیز را ببینم : سکوت...سکوتی همراه با آرامش...آرامشی باشکوه...دیگر به هیچ چیز نمی‌خواهم فکر کنم...دوست دارم از اینجا بروم...به جایی بهتر...کسی نیست مرا با خود ببرد؟؟؟

اولین سلام

سلام

وبلاگ قبلی من به یه سری دلایل بسته شد امروز که وبلاگ پویا رو می خوندم به سرم زد که دوباره شروع کنم...به این ترتیب این وبلاگ در ساعت ۲۱:۲۵ روز سه‌شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴ تاًسیس میشه...خب بهتره یه بیو گرافی از خودم بدم: من باران هستم(اسم اصلیم ساراست) متولد ۱۸/۲/۱۳۶۸ (خیلی بچه‌ام؟) اصفهان زندگی می‌کنیم اما اصلیتم شمالیه...از علایقم: گیتار، رنگ آبی(!)، روزای بارونی، شب‌بیداری ،آواز و شعر، دوستام (به خصوص فرناز) ،درس(یک بچه مثبتیم-جون خودم-)و ... دوست پسر هم نداشتم و ندارم ونمی‌خوام( نه تو رو خدا بیا و بخواه، هر چی هیچی بهش نمی‌گم دختره‌ی پررو رو) خلاصه که امیدوارم این دخترک تنها رو تو جمع خودتون راه بدین...خدا نگهدارتون تا بعد...