بعضی وقتها دلم میگیرد...بعضی وقتها دلم میخواهد که به اندازهی یک ابر اشک بریزم! بعضی وقتها احساس میکنم تنهایم...تنهاتر از همیشه!!! ای کاش زمان بر میگشت ...بر میگشت به زمانی که تنها دغدغهی زندگیم خستگی بود...خستگی از بازی...بازی توی کوچهی خاکستریمان...همان کوچهای که دیگر در نظر من هیچ نشانی از حیات ندارد...کاش میشد بازگردیم...بازگردیم به کودکی...به سادگی...به صمیمیت...به عشق...به دوستیهای پاک...کاش دلم نمیشکست...کاش نیش زبان کسانی که مرا به اندازهی من هم نمیشناسند قلبم را زخمی نمیکرد...دلم گرفته !!! به اندازهی یک ابر...دلم به اندازهی تک درختی که در بیابان ،غریب افتاده، گرفته!!! میخواهم بروم...میخواهم از اینجا بروم...بروم تا دشتی که هیچ نشانی از آدمها در آن نیست...دوست دارم در خلوت خود، در دنیای آبی خویش تنها باشم...دوست دارم تا بیکران یک چیز را ببینم : سکوت...سکوتی همراه با آرامش...آرامشی باشکوه...دیگر به هیچ چیز نمیخواهم فکر کنم...دوست دارم از اینجا بروم...به جایی بهتر...کسی نیست مرا با خود ببرد؟؟؟