انقدر تنهام...دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه...انقدر داد بزنم و گریه کنم تا سبک شم...انقدر فریاد بزنم که خالی شم...امشب چرا تموم نمیشه؟ چرا چرا چرا چرا؟ چی میخواد این شب از جون من؟ آخه چرا نمیفهمه که ساقهی من زیر این تگرگی که امشب داره میباره خرد میشه؟انقدر دلم گرفته...انقدر دلم گرفته...بین این همه آدم...بین این همه آدمی که دورمونو گرفته یکیشون نیست که بذاره من واسهی یه لحظهی کوتاه سرمو رو شونش بذارم و گریه کنم...دلم خیلی گرفته...میخوام یه دریا گریه کنم...آخه چرا؟ امشب تولد فرناز بود...تعجب میکنین؟ که تولد بهترین دوستم بوده ومن ...اما حتی فرناز هم امشب بغض گلوشو فشار میداد...من چی؟ من...........مرجان گفت امشب چه خبره؟چرا تموم نمیشه؟موقع برگشت میخواستیم مرجانو برسونیم...جلو نشستم با بابام و مرجان و 2 تا خانوم دیگه هم عقب نشستن که ما برسونیمشون...ضبطو روشن کردم: خیلی وقته دیگه بارون نزده...رنگ عشق به این خبابون نزده...خیلی وقته ابری پرپر نشده...دل آسمون سبکتر نشده...نا خودآگاه برگشتم تو چشمای مرجان که پشت سرم نشسته بود نگاه کردم...داشت با اون خانوما حرف میزد...حس کردم که یه تکونی خورد...زل زدم تو چشماش...گرم صحبت بود...هی نگاهش کردم...حرفش با خانوما تموم شد...چشمم تو چشمش بود...آروم جوری که هیشکی نشنوه گفت: خیلی پستی...فکر کرده بود عمداً تنظیم کردم رو آهنگ دو نفرمون...بیخبر از اینکه اتفاقای امشب دست من هم نبوده...رومو کردم به سمت خیابونو آروم یه قطره اشک از گوشهی چشمم چکید...شاید از گوشهی چشم مرجان و فرناز هم...نمیدونم...دعا کنید شب من زودتر تموم شه...نه نه...دعا کنید شب همه زودتر تموم شه...
خیلی مزخرف بود
رفت
خوابش رو دیدم و یه مراسم ختم
سلام سارا خانوم! نوشتههاتونو خوندم ،خیلی قشنگ مینویسین.براتون ایمیل زدم اما هنوز جوابی نگرفتم.امیدوارم جوابم رو بدید.موفق باشید.من حتماً نوشتههاتونو دنبال میکنم.خدانگهدارتون.