مطلب سوم: بازم مال وبلاگ قبلم

اسمم باران است...اهل اینجا نیستم...از وقتی خدا با آب و گل مرا ساخت و به زمین تبعید کرد،اینجا روزگار میگذرانم...من اهل دیاری دیگرم...در دیار من بوی نم،بوی هوای تازه زمین را معطر کرده است...در دیار من کسی به فکر عوض کردن مارک ادوکلنش نیست...تن همه بوی بهار میدهد...در دیار من صبح هنگام را هنوز میشود با صدای تپیدن قلب باغچه آغاز کرد...آنجا میشود عاشق بود...در دیار من...در دیار من میتوان خندیدبدون اینکه از نگاه کسی ترسید...میتوان خوشحال بود...میتوان خوشحال بود و دلیلی برای خوشحالی نداشت...در دیار من بوسیدن مجازات ندارد...بوسه نشان عشق است و عشق...عشق نشانه ایست از وجود خدا در تن حقیر انسان...و خدا نهایت زیباییست...در دیار من دستها داغ و چشمها باران زده اند...در دیار خودم وقتی میخواهم بدون چتر زیر باران قدم بزنم کسی به من دیوانه نمی گوید...آنجا وقتی چترم را میبندم و زیر باران زمستان خیس ِ آب میشوم کسی به من نمیخندد...در دیار من وقتی آدمها روی یخ سر میخورند و به زمین می افتند،اصلاً از اینکه لباسهایشان کثیف شده ناراحت نمیشوند...دیگران هم با دیدن لباس کثیف آنها از آنها بدشان نمی آید و خود را از آنها دور نمیکنند...آنها یک قاعده ی ساده را بلدند که زمینی ها نمیدانند...وقتی کسی زمین میخورد دلش کثیف نمیشود...در دیار من کسی تهدید نمیکند...کسی عذر نمیخواهد...در دیار من کسی مجازات نمیشود...کسی داد نمیزند...نه این که نخواهد اصلاً لازم نیست...در دیار من...در دیار من روزنامه ها صفحه ی حوادث ندارند...آنجا حادثه ای به جز خشم رعد و برق و پژمرده شدن گلهای سرخ حیاط رخ نمی دهد...تنها حادثه ی مهمی که آنجا اتفاق می افتد عشق است...حادثه ای که برای هر کس یک بار رخ میدهد و بس...در آنجا کسی عشق خود را جار نمیزند...کسی کلام عشق را به استهزا نمیگیرد...در آنجا معنی عشق و هوس برای همه تعریف شده است...حتی کوچکترین بچه ها هم فرق عشق و هوس را میدانند...آنجا کسی احساسات کسی را به بازی نمیگیرد...کسی دروغ نمیگوید...کسی ساده از عشقش نمیگذرد...آنجا میتوان بلند بلند گریه کرد...میتوان اشک ریخت...اصلاً برای همین است که آنجا بوی خاک باران زده میدهد...در آنجا میتوانی به کسی که دوستش داری این را بگویی...میتوانی بگویی عاشقش هستی...میتوانی به او التماس کنی که تو را بخواهد...میتوانی خواهش کنی میتوانی غرورت را به خاطر او بشکنی...میتوانی آنقدر گریه کنی که بوی خاک باران زده در هوا بپیچد و دلش به رحم بیاید...آنجا میتوانی دست معشوقت را بگیری و زیر باران از پل رنگین کمان رد شوید بدون اینکه کسی نگاه غصب آلوده ای به شما بکند...آنجا کسی که شما را نمیشناسد نمیتواند بپرسد چه نسبتی با هم دارید...اصلاً این قانون آنجاست..اگر هم رهگذری پیدا شد و خواست بداند چه نسبتی با هم دارید میتوانید دستهایتان را در دست هم محکمتر کنید و بگویید که عاشق همید...میتوانید بگویید که یک روحید در دو جسم...و چه نسبتی بالاتر از این؟؟؟آنجا ساده میتوان عاشق شد و ساده تر میتوان کسی را عاشق کرد...وای...اتاقم بوی خاک باران زده گرفت...دعا کنید خدا بگذارد به دیار خود بازگردم...


نظرات 1 + ارسال نظر
پیمان سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:25 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارید و زیبا قلم می زنید.
فکر نمی کنم بتوانم دعا کنم تا شما به دیاری دیگر باز گردید. زیرا هنوز هستند کسانی که به شما نیاز دارند و دوستتان دارند.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد