سلام...
این روزها فوران حرفم... هرچی مینویسم حرفهام تموم نمیشه! نمیدونم...شاید تنهاییمه که باعث میشه این همه حرف به مغزم هجوم بیارن... این روزا از همیشه تنهاترم... شاید این تنهایی رو خودم انتخاب کردم... نمیدونم چرا... انگارتوی انزوا راحتترم... دوست دارم حصار بین من و آدمهای اطرافم محکمتر و محکمتر شه... اینطوری بیشتر احساس امنیت میکنم... کمتر میخندم... بیشتر گریه میکنم... لجبازتر شدم... نمیدونم شاید همه شروع یه تغییر باشه... فقط میدونم بیشتر از همیشه دوست دارم خودم باشم و خودم... در اتاقم که باز میشه عصبی میشم... توی تنهایی به جاهایی میرسم که هیچکس نرسیده... رؤیاهایی تجسم پیدا میکنن که توی زیباترین خوابها هم نمیبینمشون...پر از سؤال شدم... راجع به همهچیز... راجع به معنی سادهترین کلمهها مشکل پیدا میکنم... احساس، عشق، نفرت، معصومیت، گناه... کی گناهکاره؟ کی پاکه؟ من گناهکارم؟؟؟؟ من گناهکارم؟؟؟
کی پاکه؟ آدمایی دور و برم هستن که محکومم میکنن... به گناه چی؟ لبخند؟ جناب قاضی!!! من به حکمم اعتراض دارم!!!
- اعتراض شما پذیرفته نیست!!!
- همین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همین!!!! میخندم...محکوم میشم... سکوت میکنم! میشکنم! دیگه نمیخندم!!!
همین؟؟؟؟؟ گریهام میگیره... نه!!! اشک نیست!!! فقط یه آهه!!! یه آه بلند بیصدا!!!
محکوم میشم!!! اشتباه گرفتین!!! من نیستم!!! یعنی از اول نبودم!!! سعی کردم گناهکار نباشم!!!
تو محکومی!!! گناهکاری!!! تو گناهکاری!!! تو گناااااااااااهکاری!!!
خب آره! من گناهکارم!!! محکوم میشم!!! نمیخندم!!! تنها میشم!!! میشکنم.........
چشمامو میبندم... همهجا ساکته و من در حال گذروندن دوران محکومیتم هستم...تنهای تنها گوشهی اتاقم... به جرم... به جرم... با دستم بازوم رو لمس میکنم... یادم رفته جرمم چیه!!! زانوهامو بغل میکنم...سرم رو میذارم روی زانوهام... چشمامو میبندم... پشت پردهی چشمم سناریوی زیبایی جون میگیره! دقیقتر نگاه میکنم! آه! چه آشناست... انگار سالهاست که نقش اول رو میشناسم!!! انگار تو وجود منه!!! آه!!! این منم؟ زندگیم زیر پلکم جون میگیره... چه دختر بچهای!!! با اون همه شور و هیجان!!! با اون همه عشق به زندگی... جلوتر میام... میرسم به یه پرش بزرگ... دارم براش تلاش میکنم...آه!!! شکست میخورم... بیشتر به زانوهام میچسبم...جلوتر میرم... هنوز همون دختر بچهی شاد... با یه کم ترس... از چی؟ ... از... آره میدونم از چی... میرم جلوتر... این دفعه پرش بزرگتریه... میترسم... بیشتر از قبل... ترس باعث شجاعتم میشه... آماده میشم... چشمامو میبندم و میپرم... دارم کم میارم... دستمو ناخود آگاه دراز میکنم... چیزی بین دستام میاد سفت میگیرمش... آه!!! پای من رو زمینه؟؟؟ من موفق شدم؟ اشک میریزم... با شوق... با صدای بلند... همه نگاهم میکنن... چشمامو باز میکنم... چادر کعبه توی دستامه... این بار بلندتر گریه میکنم... صدای گریهام شهرو پر میکنه ...در و دیوار شهر میلرزن... کم کم از زیر پلکهام دور میشه تصویرم... صدای گریهام کمتر میشه... همهجا سیاه میشه!!! سکوت یعنی انتظار برای یه صدای جدید... منتظر میشینم... صداهایی میاد... صداهایی مثل هر روز و هرروز... صدای ماشینها و همهمهی آدمها... کجای سناریوه؟؟؟ دقیقتر میشم... صحنه روشنتر میشه... خودم رو میبینم... عصره... عصر پنجشنبه است... تابستونه... یاد چیزی میافتم... چه صحنهی آشناییه... انگار همین الآنه... انگار سالها پیرتر نشدم... راه میافتم... مقصدم کجاست؟؟؟ آه!!! فهمیدم میخوام کجا برم... همه چیز یادم میاد... یه دفعه سردم میشه!!! زانوهامو محکم تو بغلم جمع میکنم... شروع میکنم به لرزیدن... خودم رو زیر پلکهام میبینم... دارم نزدیک میشم... یه دفعه شناور میشم... انگار بیفتی توی قسمت کم عمق دریا و یه دفعه زیر پاهات خالی شه... توی رنگ سبزش گم شی اما نتونی خودت رو نجات بدی... تقلا میکنم... گریه میکنم... دست و پا میزنم... سرم رو توی بالشم فشار میدم و داد میکشم... توی آینه گریههامو تماشا میکنم... صورتم چروک میافته... میشکنم... پیرتر میشم... دست از تقلا برمیدارم... خودم رو به امواجش میسپارم... غروب خورشیدو تو کرانهی دریا میبینم... مسخ میشم... یه حالت خلسه... شناور میمونم...
از خودم دور میشم و بیشتر توی دریا فرو میرم... دیگه خودم رو نمیبینم... صحنه تاریک میشه...کجا میرم؟ انتظار میکشم... صحنه روشن میشه ...آآآآآآآآآآآآخخخخ تاریخش رو خوب یادمه... حتی قبل از اینکه صحنه روشن شه میفهمم کجای سناریو هستم...
17/10/1384 9:45:5
سرم گیج میره... شاید به خاطر اینه که مدت زیادیه شناور هستم...حس میکنم دریا داره سخت میشه... پس من چی؟ من اینجا گیر افتادم... من... آآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخ... یکی کمکم کنه... دریا داره سنگ میشه... دوباره تقلا میکنم... دست و پا میزنم... نفسسسسسسس... نفس میخوام... هوا سنگین میشه... یکی کمکم کنه... من اینجا موندم هنوز... من هنوز توی دریا هستم... همه رو توی ساحل میبینم... همهی آدمهای زندگیمو... دستم رو به سمتشون دراز میکنم... منو میبینن اما هیچ کاری نمیکنن... هیشکی منو نمیبینه... مگه منو نمیبینن اینجا... اینا که دارن به چشمام نگاه میکنن... عمق دردم رو چرا از چشام نمیفهمن... نالههام خفه میشن...اشکام بی امان جاری میشه... بغضم بیصدا میشکنه ...دریا سخت میشه... همه نگاهم میکنن... مگه منو نمیبینن؟ دارن میخندن...همشون...
آی ادمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان...قربان
آی ادمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید:
نان به سفره... جامه بر تن.
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد.
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده.
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر...گه پا
آی آدمها
او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد:
((آی آدمها که روی ساحل آرام...در کار تماشایید))
توی دریا میمونم... نه میتونم بیرن بیام و نه میتونم اینجا بمونم... ناله میکنم... اشکای شبونهام جاری میشن...پیر میشم... پیر میشم... پیر میشم... شاید صدها سال...همهجا تاریک میشه... تاریکی مطلق... سکوت مطلق... فقط فشار دریاست که بدنمو در هم میکوبه... بهش عادت کردم... همهجا سیاه میمونه... تا بینهایت... تاریک تاریک... هیچ صدایی نمیاد... میفهمم سناریو تموم شده...
به خودم میام... تنگ غروبه... دامنم خیسه از گریه... چشمم درد میکنه... سوزش خفیفی رو زیر پلکهام حس میکنم...تمام صورتم خیس خیسه... به سرفه میافتم... چند سالمه؟؟؟ پیر میشم... مریض میشم... یه حالت خلسه بهم دست میده... یادم میافته محکومم، یادم میاد زندانی جرمی شدم به اسم لبخند... آخ! آره! انگار برام حکم تبعید بریدن!!! تبعید به دیار کسایی که هیچکس رو ندارن... آروم شل میشن دستهام ...زانوهام بیحس میشن... کم کم حس میکنم پلکهام سنگین میشن... سنگین و سنگینتر ..................................................سکوت مطلق!!!
سلام
ببین و حال کن
سکوت بلندترین فریاد است٬فریاد ناگفته ها
و تو ای همسفر
به کور سوی امید زندان تنهایی خود گوش سپار
که تو را بشارت
گرچه شب بسیار تاریک است
لیک سحر نزدیک است.
ممنون که سر زدی.
نیما
سلام گلم مرسی سر زدی خیلی با احساس مینویسی میدونی از این مطلبت خیلی خوشم اومد به موقع بهش برخورد کردم یه جوری حال الان من و میگفتی امیدوارم همیشه موفق باشی
خیلی زیباست یه سر ه مبه ما بزن خوشحال میشیم
از من نخواه که همه این رو بخونم ! کوتاه بنویس ! نوشته زیاد دلیلی بر خوب بودن نیست ! بهترین جمله تنها دو کلمه است ! دوستت دارم ! ببین چقدر ساده ولی پر است از احساس
سلام
شاید هیچوقت اینو نخونی آخی خیلی وقته ازت خبری نیست
ولی دلم برات تنگ شده
یکسری بهم بزن اصلا کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام به شما
ممنون که به وبلاگ اصفهان لطف کردید و نظر دادید
شما هم وبلاگ با احساسی دارید .سعی می کنم مرتب بخونمش
موفق باشید
سلام
می بینی من سر میزنم
هر وقت که میام منتظرم....
من تازه با وبلاگ زیبای شما آشنا شده ام
بهت تبریک میگم وب جالبی داری
به منم سر بزن
موفق و پیروز باشی
آیا به دنبال درآمد و حقوق ثابت ماهیانه و مادام العمر هستید؟ آیا فاقد سرمایه لازم جهت آغاز کسب و کار می باشید؟
به وبلاگم بیا و به تبلیغاتم نگاه کن شاید بخوای پولدار شی
زیبا بود . درود بر شما . روز به روز بهتر هم می شه .
وبلاگتون خیلی به دلم نشسته و دلم می خواد که اگه موافق باشید باهم تبادل لینک داشته باشیم .
نمی دونم اگه موافقید ما رو با نام ... دانلود.آهنگ.کسب درآمد تضمینی.ترفند.مطالب جالب... به لینکهاتون اضافه کنید . چون من دلم نمی خواد که با اسمی لینکتون کنم که شاید خوشتون نیاد بنابراین منتظر می مونم تا شما خودتون بهم بگید که با چه عنوانی شما رو اضافه کنم . من منتظر پاسخ شما هستم .
عزیزم با تمام وجود برایت ارزوی موفقیت میکنم
من فکر میکنم انچه که زندگی ترا روشن میکند خود تو هستی
اگر معنای زندگی خودرا پیدا کنی عزیزم مثل گل شکوفا و دلربا خواهی بود
برا ی پیدا کردن ان دنبال فلسفه های پیچیده هم نرو اگر دور وبر خود را نگاه کنی همیشه حضور دارند:مادر پدر برادر خواهر فامیل سلام علیکها سرزدن ها ظرف ششستن ها شستن حیاط صف ایستادن ها سفرهای معمولی و.... اگر انها را با احترام بپذیری و کوچک نینگای مطمئن باش پاسخ شیرین انها را در یافت خوهی کردهمچنانکه پدر برزگها و مادر بزرگها یمان چنین بودند و هیچگاه کسل و نا امید و ... نبودند
عالی
وجودت خالی از لطف هجوم است
پایدار باشی هر جا که هستی
اما حضورت رو کم کم باید داشته باشی
سلام
سر زدم که بگیم ما زنده ایم!
هنوزم همونجوری مینویسید....
آخ که من عاشق ادبیات بودم!!!!
( یادم نیست چه وقتی بود یا نه؟!!!)
کرگدن فهیم جیبی!
بب
خدایا ..............................................................
سلام
داشتم رد میشدم
گفتم نامردیه نظر ندم و برم
وبت خیلی جالب بود تبریک
.
من هم شبگردم و تازه این وب رو
درست کردم اگه میشه کمکم کنید تا بهترش کنم...
راستی چقدر زندگی عجیب غریبی دارین
به دنبال رد پام توی شبای بی ستاره بیا
شاید یادگاری پاهایمان روزی برای رهگذران
همچو فانوسی باشد هر چند خورشید صبحگاه
تشنه آشامیدن جام نفس های از پا افتاده ی ماست
ولی شب در راه است... و یادگاری از یادنرفتنی !
منتظرم
نمیدونم دختری یا نه ولی من اولین دختریه میبینم که از تنهایی
حرف میزنه ُاینو خوب میدونم تنهایی نمیتونه بهت کمک کنه که
زندگیت بهتر باشه از من میشنوی با اونی که قهری زود آشتی
کن
من با هیچکس قهر نیستم تو زندگیم که بخوام آشتی کنم!!!
سال نو مبارک
سلام وبلاگ قشنگی دارین لطفا منو لینک کنید
ای بابا
سلام.بااحساس مینویسی اماخیلی طولانی .ادم حوصلش سر میره.اما درکل وبلاگ قشنگی داری
امیدوارم هیچوقت تنهانباشی
خوشحال میشم اگه به کلبه ی حقیرمنم یه سری بزنی