-
درد نام دیگر من است....
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 16:58
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم.... دردهای من نگفتنی، دردهای من نهفتنی است.... دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست، درد مردم زمانه است ... مردمی که چین پوستینشان، مردمی که رنگ روی آستینشان، مردمی که نامهایشان، جلد کهنه ی شناسنامه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 16:58
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم.... دردهای من نگفتنی، دردهای من نهفتنی است.... دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست، درد مردم زمانه است ... مردمی که چین پوستینشان، مردمی که رنگ روی آستینشان، مردمی که نامهایشان، جلد کهنه ی شناسنامه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 16:25
پشت چشمانی چنین , نمناک و سرد یاد گرم بستری از جنس ماه تا ابد جا مانده است...
-
قله خوشبختی کجاست؟
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 13:33
گفت بنویس... : نوشتم... گفت بگو... : گفتم.... گفت بخوان... : خواندم... گفت نباش... : رفتم.... گفت باش... : ماندم... گفت متنفر باش... : ......... باز میگوید بنویس................................ چشمانم را می بندم... درد قلبم لحظه ای آرام نمی گیرد... سینه ام گویی تنگ شده و نفسهایم مردد و دو دل اند... بغضم نمیبارد... گره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 21:55
یکی اینو تو وبلاگم گذاشته بود.تشکر میکنم ازتون و با اجازه میذارمش اینجا.چون به دلم نشست. دلی باید ساخت صاف وساده پاک و بی ریا که رفتنت را احساس نکند ... و غروبها با یاد وخاطره ی تو خودش را به دست غم و اندوه نسپارد ... دلی باید ساخت دلی بی کینه ... دلی سرشار از امید به آینده دلی باید ساخت پر از مهربانی و هدیه کرد به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 21:08
آهنگ وبلاگ رو گوش کن
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبانماه سال 1389 10:57
نگرانم...نگرانم... امتحان ...نگرانم.... انگار ۱۰۰۰ احساس مختلف با هم ریختن توی قلبم.... دلم دیگه طاقت نداره...باید یه کاری بکنم اما نمیدونم چی کار...نمیدوووووووووووووووووونم....
-
....
شنبه 29 آبانماه سال 1389 10:43
کاش الآن دانشگاه بودم....اصلا چرا جمعه نیومدم...چرا ساعت ۲ نمیشه برم؟؟؟ صبح به محض چشم وا کردن رفتم و یه متنی رو خوندم که........ الآن رو پام بند نیستم...چرا ساعت ۲ نمیششششششششششششششششششششششششششه؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 13:17
من از هرچی بجز تو دل بریدم تو از هرچی بجز من دل نکندی توی خوابم نمیدیدم یه روزی به چشمای پر از اشکم بخندی آه ... نبودی و ندیدی رفتن تو منه دیوونه رو دیوونه تر کرد ندیدی این غرور زخم خورده چه جوری این شبای نحس و سر کرد نخواستم عمق زخمام و بدونی نخواستی حرف چشمات و بدونم توی قلبت اگه جایی ندارم بزار تو خاطراتت جا بمونم...
-
سلام دوباره
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 12:56
نمیخواستم نظرات هیچ پستی رو تایید کنم.اما یه دوستی نوشته بود برام: عججججججب...!! خیلی دیر به دیر میاین و پیامهارو حذف می کنین دیگه نه؟ دوست خوبم: --> این شد که تایید کردم نظرات آخر رو...میترسم کسی دلش بشکنه... این روزا حس و حال عجیبی دارم...اننننننننننننننقدر اتفاق برام افتاده که دیگه نه جایی واسه نوشتنش هست نه...
-
سلام
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 12:24
امروز عججججججب روزی بود...قرار بود راه رو یادم بده اماااااااا.... یعنی میشه روزی وقتی این متن رو میخونم احساسات الآنم رو باز بتونم تصور کنم؟؟؟ انگار چندمتری از زمین فاصله دارم...چقدرررررر خندیدم...چه حال خوووووبی دارم....آینه ی عقب....واااااااای خدااااااااا!!!!
-
وای خدا
جمعه 9 مهرماه سال 1389 01:27
خوابیدم رو تختم.نمیدونم چمه.گوشام و گونه هام داغن.سرم داره گیج میره.به خودم میگم بیخیالش دختر...تو که این چیزا به هم نمیریختت...حس میکنم ساده دلیم باعث تحقیرم شده.بهم میگه نمیخوام مدیون کسی باشم.لبم رو گاز میگیرم و خون میفته.کاش لااقل مبلغش اونقدر بود که ارزش زیر دین رفتن رو داشته باشه.یا لااقل ارزش غرور و شخصیتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 10:48
دل میخواد بیام پیشت بذارم سر روی دوشت بگم میمیرم از عشقت برم گم شم تو آغوشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 14:21
salam.az daneshgah miamo ba mobile up mikonam,ine ke finglish minevisam.inam ye noeshe khob! halam emruz kheyli behtare.hanuzam tu otagh tanham.baraye shoma:sharmande emruz tu kelas salam nakardam behetun! omidvaram bedunid chera va delkhor nashode bashid! in shere yadam oftade az vaghti umadam tu otagh: marhabaa che...
-
من تنهاترینم!
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 21:40
دلم گرفته.دلم عجیب گرفته.انگار جای خون تنهایی تو رگهام جریان داره.یعنی تو حالم رو میفهمی...؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 15:49
هیچکس از جنس ما نبود این چنین که هستم نمیگویم صمیمی نمیگویم خوب نمیگویم پاک نمیگویم…
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 13:50
این رو می نویسم چون شعری بود که دیشب زمزمه اش میکردم... دیشب ... «زیبا ترین حرفت را بگو » شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن... و هراس مدار از آن که بگویند ترانه بیهودگی می خوانید. چرا که ترانه ما ترانه بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست... حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 13:39
می نویسم برای تو... در روزهایی که تارتر از ذهن مغشوشم هستند...مینویسم برای تو... به امید روزهای روشن...می نویسم برای تو ای غریب آشنا...به امید روزهای آفتابی و شبهای بارانی !
-
یک روز بارونی
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 22:53
امروز روز عجیبی بود... صبح دلخور بودم از دست خودم... چون به محض بیدار شدن انگار دنیا روی سرم خراب شد!!!!!! بعد رفتم دکتر...آزمایش دادم و گفتن امکان عمل هست واسه چشمم...خوشحال شدم!!! رفتیم و خیلی اتفاقی نوبت زدن واسه فردا.. گفتم همه اتفاقای زندگی من یهویی میفتن!!! رفتم سالن اما اصلا حس درس نبود...عصر برگشتم و افطار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 22:52
امروز روز عجیبی بود... صبح دلخور بودم از دست خودم... چون به محض بیدار شدن انگار دنیا روی سرم خراب شد!!!!!! بعد رفتم دکتر...آزمایش دادم و گفتن امکان عمل هست واسه چشمم...خوشحال شدم!!! رفتیم و خیلی اتفاقی نوبت زدن واسه فردا.. گفتم همه اتفاقای زندگی من یهویی میفتن!!! رفتم سالن اما اصلا حس درس نبود...عصر برگشتم و افطار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 14:04
اوه! صدبار این شعرو گذاشتم تا بالاخره درست از آب در اومد و اونی شد که میخواستم!!!!!!!!!!!!! امتحان سختی بود!!!!!!!!!!!!!! سه شنبه این هفته روز خوبی بود...خییییلی!!! صبحش با فرناز رفتم بیرون و یکی از چندنفری که به خودم قول داده بودم قبل مرگم ببینمش رو دیدم...معلم ریاضی سال دوممون...خانم فروزنده...حدود 45 دقیقه سر میدون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 13:11
چند ساعته دارم میگردم متن کامل این قصیده رو پیدا کنم...همه جا ناقصی داشت...یا فیلتر بود...اما دیگه کامل ترین چیزی رو که پیدا کردم گذاشتم...اینو میذارم برای کسی که خودش میدونه...جالبه من فکر میکردم اسم این قصیده سفید آبی خاکستریه!!!! شاید رنگ آسمون اون روزای دلمه که این شعر رو حفظ کردم...اما الآن میبینم اسمش آبی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 01:19
وایییییی!!!! یک ساعته دارم مینویسم....خیلی احمقانه همش پرید...دیگه نای نوشتن هم ندارم...باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!
-
تقدیم به شما !
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 10:27
سلام.دیشب شب جالبی بود.با همکلاسی تو اینترنت بودیم.شارژ هم نداشت گوشیم.از شانس بد من تا اومدم عکسم رو بذارم گوشه ی صفحه ADSL قطع شد.قرار بود یه عکسی بذارم که صبح دیروز گرفته بودم!!!!!!!!!!!!! در ادامه عکسه رو میذارم.که اگه خواستم به کسی فحش بدم بگم سااارااااا؟ هااااااااان؟ میررررررریم دانشگااااااااااااااه!!!!!!!...
-
جای عذرخواهی
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 19:58
احساس خوبی ندارم این روزها.همه رو از دست خودم ناراحت میکنم.انگار تو این دنیا نیستم.انگار همش بین دنیای خودم و یه دنیای مجازی در حرکتم.وقتی میرم اونجا نمیدونم کیم.انگار توی یه فضای بینهایت غوطه ور میشم.برای ساعتها. و وقتی میام اینجا می بینم تموم آدمای اطرافم از سهل انگاریهام دلخورن...بدترینش دلخور کردن یکی از...
-
دستنوشته ای فقط برای خودم
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 16:33
قلمم رو میذارم روی کاغذ تا دوباره شروع کنم به نوشتن...فکر میکنم...فکر میکنم...فکر میکنم...احساس غریبگی میکنم با اینجا...با این اتاق... دلم میگیره.گیتارمو برمیدارم و مثل روزای قدیم بغلش میکنم.دستامو رو سیمهاش میلغزونم و شروع میکنم...انگار این سیمها هم با دستای من غریبه ان دیگه...سازم کوک نیست...محکم بغلش میکنم و چشمامو...
-
به افتخار یه همکلاسی!
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 14:01
سلام. 3ساله که اینجا نیومدم.باورم نمیشه.گفتنش چقدر راحته.اما 3ساااااااااال! تو این 3 سال اتفاقهای زیادی افتاده.اکثر آدمایی که اونموقع از طریق اینترنت باهاشون رابطه داشتم الآن دیگه ازشون خبری ندارم.حتی پیوندهای وبلاگم, صاحباشون وبلاگاشونو ول کردن و رفتن. این تیکه رو به یاد گذشته و گذشتگان مینویسم: ازکسایی که از طریق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 05:25
سلام... این روزها فوران حرفم... هرچی مینویسم حرفهام تموم نمیشه! نمیدونم...شاید تنهاییمه که باعث میشه این همه حرف به مغزم هجوم بیارن... این روزا از همیشه تنهاترم... شاید این تنهایی رو خودم انتخاب کردم... نمیدونم چرا... انگارتوی انزوا راحتترم... دوست دارم حصار بین من و آدمهای اطرافم محکمتر و محکمتر شه... اینطوری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 05:10
عمرمون انقدر زیاد نیست که حرفهامون توی دلمون بمونه... انقدر حرفامو خوردم که پیر شدم... باید چی بگم؟ از کجا بگم... هیچ حرفی به ذهنم نمیرسه... سرفهام میگیره... چشمام خیلی ضعیف شدن... میدونم گریه کردن حد و مرزی داره... اما این روزها چشمام حد و مرز خودشون رو نمیشناسن... بده که غمخوار هر کس و ناکسی باشی و خودت نتونی...
-
جاده اسم منو فریاد میزنه!!! میگه امروز روز دل بریدنه!!!
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 05:06
سلام!!! نمیخواستم آخرین آپهایی که میکنم (تا یه مدت طولانی دیگه) اینقدر غم انگیز باشه... ولی گفتم شاید دیگه نباشم اینجا که بنویسم... شاید هم اومدم... اگر زنده بودم... یعنی اگر زندگی میکردم... گفتم آخرین آپهایی که میکنم لااقل خودم باشم... حرفامو بزنم... چیزایی که نمیگم به هیچکس... از هیچکس هم انتظار ندارم بفهمه من...