-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 19:20
پدر روزنامه میخواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش میشد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را -که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: "بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی؟" و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت. میدانست...
-
باران
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 02:35
امشب شب عجیبی بود... یه بغل گریه و یه آغوش باز برای دلداری... یه وقت برای خوشی و آخر مسافری که اومد و بیشتر از این منتظر نذاشت چشم به راهشو... خوش اومدی... چی باید گفت؟؟؟ گرمای تابستون یا کوچهی نمزده؟؟؟ یادته که بوی نم خبر رسیدنت رو آورد؟؟؟ با دستای بارون که به شیشهی اتاق میزد... از گرد راه رسیدی اما هنوز بوی...
-
تولد، تولد، تولدم مبارک(سازمان عقب ماندگان ذهنی،با دو روز تاخیر)
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 22:13
سلام... خیلی وقته آپ نکردم... حوصلهام از دست وبلاگم سر نرفته ولی دیگه وقت ندارم... خیلی دوست دارم زود به زود آپ کنم اما نمیشه... الآن هم که آپ میکنم هم برای خداحافظی موقتیه(چون میخوام تا بعد از کنکور دیگه آپ نکنم)، هم برای اینکه تولدم بود دو روز پیش و میخواستم از همه تشکر کنم که اینقدر لطف داشتن بهم...اولین نفر که...
-
سال نو مبارک!!!
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 22:23
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 22:05
سلام ... بعد از دو ماه برگشتم... دیگه دارم در حق این وبلاگ نامردی می کنم... شاید هم تعطیلش کردم که طفلی لااقل اینقدر منتظرم نمونه... آخه انتظار بد دردیه... حاضرم شکنجهام کنن ولی نگن منتظر چیزی یا کسی باش... میدونم وبلاگ خوبم... ولی عوضش امروز نشستم همهی مطالبتو از اول اول خوندم... البته به تقلید از اون که خودش...
-
خواهرم! بیا و به درددلم گوش کن...
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 16:02
سلام… مدتها بود نیومده بودم به وبلاگ سری بزنم... طفلی تک و تنها افتاده بود... ولی امروز بعد این همه مدت اومدم سراغش... چرا؟ چون خیلی خوشحالم... خیلی خیلی خیلی...برای یه خبر خوب، و یه روز خوب... از همینجا عزیز دلمو می بوسم ( با این که می دونم هیچوقت این حرفا رو نمیخونه؛ چون کلاسش بالاتر از این حرفاست) و بهش تبریک...
-
روزگار غریبی است نازنین...
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 17:52
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم د لت را می بویند روزگار غریبی است نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ و سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی است نازنین آن که بر در می کوبد شبا هنگام به...
-
روزگار غریبی است نازنین...
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 17:51
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم د لت را می بویند روزگار غریبی است نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ و سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی است نازنین آن که بر در می کوبد شبا هنگام به...
-
سیمین بهبهانی:
شنبه 1 مهرماه سال 1385 08:00
کودک روانه از پی بود نق نق کنان که:من پسته. «پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته کودک دوید در دکّان پایی فشرد و عری زد گوشش گرفت دکان دار «کو صاحبت زبان بسته!» مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟» کودک سری تکان می داد دانسته یا ندانسته یک سیر پسته صد تومان! نوشابه،بستنی...سرسام! اندیشه کرد زن با خود از رنج...
-
از همه ممنون...
شنبه 1 مهرماه سال 1385 07:45
سلام به همگی... من واسه یه هفته رفته بودم مسافرت... امروز برگشتم... معلوم نیست که دوباره کی آپ کنم... دیگه ما هم به جمع کنکوریا پیوستیم ... ممنون از دوست خوبم، آقا هومن، که بازم با نظراتش ما رو شرمنده کرد... آیدا خانوم هم راجع به شاعر شعر پست قبلیم سؤال کرده بود...شرمنده یادم رفت اسم شاعرش رو آخرش بنویسم... این شعر...
-
وقتی که...
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 04:36
وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود ، وقتی دروغ داور هر ماجرا شود، وقتی هوا، هوای تنفس، هوای زیست، سر پوش مرگ بر سر صدها صدا شود، وقتی در انتظار یکی پاره استخوان ، هنگامهها زجنبش دم ها به پا شود، وقتی به بوی سفره ی همسایه مغز و عقل ، بی اختیار معده شود اشتها شود، وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب، یک رنگ رنگها شود و رنگها شود،...
-
چی بگم دیگه؟
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 08:30
سلام فاحشه!هان؟ تعجب کردی؟ میدانم که در کسوت مردمان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم. شنیده ام تن میفروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای...! میدانم که میدانی همه تو را پلید میدانند، من هم مانند همه ام! راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی...
-
دخترک (داستانک خودم)
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 08:20
خیلی وقت بود که در راه مدرسه توی ایستگاه اتوبوس پسرک را میدید...با اون چشمهای توسی رنگ و موهای خرمایی...حس میکرد پسر به اون خیره نگاه میکنه...زیر گرمای نگاهش آب میشد...ذوب میشد از عشق و یارای نگاه کردن به اون رو نداشت...عاشق شد، دیوانه شد، شیدا شد... اگر روزی اونو نمی دید آرزوی مرگ میکرد جمعه ها براش روز جهنمی...
-
جدی نگیرید (شعر خودم)
جمعه 2 تیرماه سال 1385 08:08
دلم میخواد چشاتو، هرگز دیگه نبینم، به پای اون دروغات، هیچوقت دیگه نشینم، دیگه نمیخوام برام، بخندی و ناز کنی،، با شکوه و شکایت، بهونه آغاز کنی، دلم نمیخواد دیگه، بگم که دوستت دارم، تا با صدای خندهات، بگی دوستت ندارم، دلم نمیخواد عشقو، از تو گدایی کنم، دلم رو با خندههات، بیخود هوایی کنم، میخوام بگم همینجا: دیگه...
-
شعر خودم
جمعه 2 تیرماه سال 1385 08:00
تا میام آروم بگیرم، چشمای تو یادم میاد، چشمایی که با دیدنش، غم تو دل آدم میاد، غمی که هر روزِ منو، داره به آتیش میکشه، تا ممیام از یاد ببرم، خندههاتو پیش میکشه، خندههای یواشکی، به قلب مست دیوونم، تو منو دوستم نداری، اینو خودم خوب میدونم، به من با خندههات میگی فکر میکنی مزاحمم، تا من میام حرف بزنم میگی: بدو! باید...
-
نتیجهی بازی:
شنبه 27 خردادماه سال 1385 23:20
خب دختران و پسران عزیزم...نوگلان باغ زندگی...تسلیت عرض میکنم خدمتتون...پیش میاد به هر حال....فقط من حال میکنم از گروه ما آنگولا و پرتغال برن بالا ، تا بالا و پایین این مربی پرروی مکزیک بسوزه...حتماً شنیدین چی گفته که...اون هم با اون تیم زپرتیش...بگذریم...من با اجازه آهنگ تیم ملی رو بردارم...آهنگ محمد اصفهانی رو...
-
وسط بازی ایران-پرتغال
شنبه 27 خردادماه سال 1385 17:34
سلام... من در بحبوحهی بازی تایپ میکنم...شاید غلط املایی داشته باشم...بین دو نیمه است...فکر کنم نیمهی دوم حکایت بازی با مکزیک بشه... نمیدونم...من که انقدر داد زدم دارم میمیرم...یکی اونجا که نزدیک بود گل بخوریم و معجزهی خدا بود که رفت تو کرنر، یکی هم جایی که اندرنیک توپو زد به تیرک دروازه که احتمالاً اگه اون شوت...
-
وسط بازی ایران-پرتغال
شنبه 27 خردادماه سال 1385 17:34
سلام... من در بحبوحهی بازی تایپ میکنم...شاید غلط املایی داشته باشم...بین دو نیمه است...فکر کنم نیمهی دوم حکایت بازی با مکزیک بشه... نمیدونم...من که انقدر داد زدم دارم میمیرم...یکی اونجا که نزدیک بود گل بخوریم و معجزهی خدا بود که رفت تو کرنر، یکی هم جایی که اندرنیک توپو زد به تیرک دروازه که احتمالاً اگه اون شوت...
-
تیم ملی یا...
شنبه 27 خردادماه سال 1385 11:01
سلام...امروز ساعت۴:۳۰ فوتبال ایران و پرتغاله...من نمیدونم باید گفت بازی یا آبروریزی...باید دید...حرفام زیاده...خیلی زیاد...راجع به فضاحت قبلی که به بار اومد...نمیدونم چی بود...نمیدونم از کی شکایت باید کرد...میگذریم... مثل همیشه...بگذریم...با امید موفقیت برای تیممون...اینقدر که من واسه اینا دعا کردم واسه زندگی خودم...
-
میدان انقلاب
جمعه 26 خردادماه سال 1385 22:22
باورم نمیشه دیروز، دوباره عشقمودیدم، نمیدونم توی بیداری بودم یا خواب میدیدم، هی میگم یعنی خودش بود، اونکه رد شد از کنارم؟ بعد میگم خودش نبوده، من که اینقدر شانس ندارم، ولی لبخندشو دیدم، اینو دیگه خوب میدونم، تا نفس تو سینه مونده، عاشق چشاش میمونم، دوباره فکر دو چشمش توی یاد من درخشید، اگه اون خودش نبودش، پس چرا...
-
نظر بدید!!!
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 18:37
شما هزار تا یار دارین ، هزار هزار سوار دارین، منو نمیبینین شما، آخه هزار تا کار دارین، من میدونم وقت ندارین به من نگاهی بکنین، تنها وصیتم اینه: از روی قبرم بگذرین ... بچهها خواهش میکنم راجع به این شعرا فعلاً نظر بدید...ببینم چی میگید...اگه گفتید خوبه بازم میذارم...اگه خوب نیست هم بگید...میدونم زیاد خوب نیستن...با...
-
دومین شعرم:
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 18:35
دوست داشتن دو تا چشات برای من معجزه است، این قلب بیقرار من منتظر اجازه است، بذار بیام به قلب تو، تنها بشینم تو دلت، روزای آخر منه،داره میمیره عاشقت، یک شبه من رو با چشات بردی به شهر شاعرا، عاشق شدم با یک نگاه، عاشق چشمی بیریا، دریای عشق من و تو درسته ساحل نداره، میخوام ولی غرقه بشم، اگه یه عاقل بذاره، عاقلی که با...
-
این اولین شعرم:
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 18:25
دل من عاشق شده طفلی گناهی نداره، چشای مست تو هی سر به سر من میذاره، دیدی گفتم که یه روز تو هم دلم رو میشکنی؟ میدونستم که چقدر راحت ازم دل میکنی، من نگفتم که دلم چقدر هواخواه تو ِ ، عاشق چشما و اون قلب گنهکار تو ِ ، من نگفتم ولی با چشام که فریاد میزدم، با نگاه عاشقم اسمتو هی داد میزدم، حالا یاد خندههات به قلب من...
-
دستهایت کو؟(دستنوشته ی خودم)
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 14:36
دستهایت کو؟ دستهایی که تنها تکیه گاه امن بی کسیهای من بود؟ دستهایت کو؟ دستهایی که از تلاطم زمان، از نبرد تن به تن ثانیهها ایمناند...دستهایی که تنها آبادگر ویرانههای وجودم بودند...لحظهها میگذرند، بیامان، بیخیال، بیترحم...و من از پس لحظهها، از پشت ثانیهها، دستهای تو را میجویم...من تو را چون کوه، چون دریا،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 05:55
این هم حرفای یه عزیزی که با اجازهش آپ کردم: - دستمالهای کوچیک مرحم دردهای بزرگ نیستن. - لحظات شادی خدا رو ستایش کن. - لحظات سختی خدا رو جستجو کن. - لحظات آرامش خدا رو مناجات کن. - لحظات دردآور به خدا اعتماد کن و در تمام لحظات خدا رو شکر کن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 05:06
این هم شعری که خیلی دوستش دارم و حقاً پر از معنیه ... این مثنوی حدیث پریشانی من است بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است، امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام، گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد ،خیال مرد، گفتم مرو که تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه مینشانیم، گفتی زمین...
-
تو !!!
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1385 17:29
با همهی دلتنگیهام اینو مینویسم تو یه غروب دلگیر...برای......................................................... خانه به دوش تو شدم، بنگر که مرا تا کجا کشاندی، عاشق روی تو شدم، تو که جان مرا به لب رساندی، ای با تو بودن حسرت دیرینه ی من! ای راز عشقت تا ابد در سینه ی من! ای با تو بودن حسرت دیرینهی من! ای با تو بودن...
-
دنیا
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 18:34
سلام... دیروز پنجشنبه بود... با دنیا دعوام شد...تو خیابون داد و بیداد... من هم مثل بچهها زدم زیر گریه...حرفایی که شنیدم اصلاً حقم نبود...واقعاً حقم نبود...سر اون مسئله دوباره...مسئلهای که من سالهاست درگیرشم و... نمیتونم حرف بزنم...دنیا میشه سومین نفری که رازمو میدونه...شنبه همه چیزو بهش میگم...طاقت ندارم که اینجوری...
-
سیزده به در
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 20:07
روز سیزده به در هم آپ کردن حال و هوای خودشو داره...من که دارم غش میکنم...از صبح تا حالا داریم با بچههای خاله حرکات ژانگولر اجرا میکنیم...تنم درده ...ولی خیلی حال داد...موندم فردا چه جوری برم مدرسه...تو عید دریغ از یک کلمه که از این کتابا خونده شه...خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه...عشق کردین نظر بدین..من که باید با...
-
شکایت
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 20:03
من از دست تو بردم،شکایت به قناری که من آواز عشقم،ولی باور نداری من از دست تو بردم ،شکایت به ستاره که تو چشمات نداری،برام یه تک اشاره شکایت رو شکایت رو شکایت از اینجا شاکیم تا بینهایت گلایه رو گلایه رو گلایه چقدر دلگیرم از گوشه کنایه من از دست تو بردم ،شکایت پیش مهتاب که از گدون چشمام،چقدر چیدی گلخواب من از دست تو...