-
درددل
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 15:47
سلام: سال 84 هم با همهی خوبی و بدیهاش گذشت...گذشت...گذشت و گذشت مثل روزای عمرمون که دارن میگذرن بدون اینکه متوجه باشیم... مثل همین لحظهای که به خوندن این خط گذشت... مثل دقایق عمرمون که با شتاب میگذره... راستشو بخواین سال 84 لااقل برای من سال خوبی نبود...اصلاً سال قشنگی نبود...توی دوستامون خیلیا فوت شدن که خدا...
-
نوروزتان پیروز
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 07:01
حال میکنم تا اطلاع ثانوی قالب ماهی و سبزه باشه... " سال نوی همتون مبارک " پاشو پاشو پاشو گلدون و بیار وقتشه سنبل بکاریم اگه نوروزم نیاد با یک غزل عید میاریم نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد عید عاشق هر شبه تقویم و ساعت نمیخواد بی بهارم میشه گاهی خواب نرگس ببینی وقت و بی وقت تو خونه سفره هفت سین بچینی پاشو پاشو...
-
چرا؟
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 06:04
یه سؤال دارم: چرا ماها دیگه فقط به ظاهر آدما نگاه میکنیم و از روی اون قضاوت میکنیم؟ من جواب این سؤالو واقعاً نمیدونم...اگر کسی میدونه بگه...ممنون میشم...
-
یه جملهی زیبا که یه عزیزی گفت...
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 06:09
تولد و مرگ دو حقیقتند...فاصلهی این دو را زندگی کنیم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 05:13
ساده باشیم . ساده باشیم چه در باجةیک بانک، چه در زیر درخت . **** پرده را برداریم : بگذاریم که احساس هوایی بخورد . **** بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم ( دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین، می رسد دست به سقف ملکوت . دیده ام، سهره بهتر می خواند . گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است . گاه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفندماه سال 1384 05:10
ساده باشیم. ساده باشیم چه در باجةیک بانک، چه در زیر درخت. **** پرده را برداریم: بگذاریم که احساس هوایی بخورد. **** بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم (دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین، می رسد دست به سقف ملکوت. دیده ام، سهره بهتر می خواند. گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است. گاه در بستر...
-
اشک
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 07:10
دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر، کجاست گهوارهی من؟ همون گهوارهای که خاطرم نیست..همون امنیت حقیقی و راست ... همون جایی که شاهزادهی قصه همیشه دختر فقیرو میخواست ... همون شهری که قد خود من بود... از این دنیا ولی خیلی بزرگتر ... نه ترس سایه بود نه وحشت باد ،نه من گم میشدم نه یک کبوتر ... دلم تنگه برای گریه...
-
عشق...
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 17:21
... و عشق صدای فاصله هاست دچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد چه فکر نازک غمناکی! خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. نه , وصل ممکن نیست همیشه فاصله ای هست. دچار باید بود وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد. و عشق سفر به روشنی اهتزاز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اسفندماه سال 1384 02:58
سلام امروز حسابی رفته بودم تو فکر...توجه کردین که ماها چقدر نسبت به چیزایی که داریم و خیلیا ندارن بیتوجهیم؟ سادهترین نمونهش مادرامون...آره...مادرامون.... چند وقت پیش یکی تو چت بهم گفت تا حالا شده بدون دلیل مادرتو ببوسی؟ گفتم معلومه که نه... گفت چرا؟ گفتم آخه بیدلیل که نمیشه کسیو بوسید...گفت مادرو میشه...گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 01:34
دوباره فکـر چشمــات مـنو به رؤیاها برد...شهوت دیدن تو، مــنو بـه ناکجــا برد... میخوام تو رو ببینم، اما عزیز نمیشه...قلب تو و دل من، قصهی سنگ و شیشه... کاشکی فقط یهشب تو،میومدی به خوابم...شاید که میتونستم،راحت یه شب بخوابم... من و هوای عشقــت، من و هجـوم آواز، فاصـلهی من و تـو، نیاز مـن به پرواز... از وقتی که تو...
-
عاشورا
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1384 17:49
امروز روز عاشورا بود...خیلی دلم گرفته بود...خیلی...دوست داشتم یه دریا گریه کنم، زیارت عاشورا رو خوندم،یه کم بهم آرامش داد...قشنگترین چیزی که اتفاق افتاد این بود که بعد از یه عالمه وقت درست روز تاسوعا بارون گرفت...انگار آسمون هم گریهاش گرفته بود...امروز هم که عاشورا بود و بارون شدت گرفته بود...باد هم وحشیانه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 16:46
سلام... امروز روز خوبی بود...با بچهها کلی خندیدیم...یعنی مثلاً محرمه...یعنی خااااااااااااااااااااااک بر سر هممونا...
-
امروز
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 17:59
روز خوبی نبود... تسبیح... امیدوارم تموم شه... تا بعد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 16:50
وبلاگ قبلیم بسته شد... هیچکس نفهمید...من همهی آرزوهام اونجا بود...من... اونو از من گرفتن...یکی از من گرفتش...هیچوقت نمیبخشمش...هیچوقت ...من ...خاطرهی اون روزو از من گرفتن...خاطرهی بهترین روز زندگیمو...آخرین روز زندگیمو...نمیبخشمشون...
-
یه متن...
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 16:43
مثل اشکی که بر دیوان حافظ میچکد، پاکی...مثل نوری که از روزنهی در اتاق به خستهام میتابد امیدبخشی و مانند تک درختی در بیابان باعظمت...در این فکرم که خدا وقتی گل تو را سرشت کدامین زیبایی را در وجودت به ودیعت نگذاشت؟...کاش هنوز تو را برای خودم داشتم،افسوس که عشق را کشتم،در وجود خود و... و شاید در تو...اما فکر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1384 17:25
سلام... خیلی این روزا تنهام...خیلی خستهام...چرا همهی این بلاها باید سر من بیاد؟ نمیدونم...وجود سایهی تنهایی رو بالا سرم حس میکنم... این روزا زیاد on میشم...دلیلشو نمیدونم... وای دعا کنید زودتر این وضع مسخره تموم شه...تا بعد...
-
امشب ۲
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 03:55
کسی ما را نمیپرسد...کسی ما را نمیگوید....کسی تنهایی ما را نمیجوید...دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست، دلم در حسرت یک بیریای مهربان مانده ست...کدامین یار ما را میبرد تا انتهای باغ بارانی؟ کدامین آشنا به جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را؟و اما با توام ای آنکه بی من، مثل من،تنهای تنهایی...تو حتی روزهای تلخ...
-
امشب
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 03:02
انقدر تنهام...دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه...انقدر داد بزنم و گریه کنم تا سبک شم...انقدر فریاد بزنم که خالی شم...امشب چرا تموم نمیشه؟ چرا چرا چرا چرا؟ چی میخواد این شب از جون من؟ آخه چرا نمیفهمه که ساقهی من زیر این تگرگی که امشب داره میباره خرد میشه؟انقدر دلم گرفته...انقدر دلم گرفته...بین این همه آدم...بین...
-
مطلب سوم: بازم مال وبلاگ قبلم
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 21:39
اسمم باران است...اهل اینجا نیستم...از وقتی خدا با آب و گل مرا ساخت و به زمین تبعید کرد،اینجا روزگار میگذرانم...من اهل دیاری دیگرم...در دیار من بوی نم،بوی هوای تازه زمین را معطر کرده است...در دیار من کسی به فکر عوض کردن مارک ادوکلنش نیست...تن همه بوی بهار میدهد...در دیار من صبح هنگام را هنوز میشود با صدای تپیدن قلب...
-
مطلب دوم: متن خودم تو وبلاگ قبلیه
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 21:37
بعضی وقتها دلم میگیرد...بعضی وقتها دلم میخواهد که به اندازهی یک ابر اشک بریزم! بعضی وقتها احساس میکنم تنهایم...تنهاتر از همیشه!!! ای کاش زمان بر میگشت ...بر میگشت به زمانی که تنها دغدغهی زندگیم خستگی بود...خستگی از بازی...بازی توی کوچهی خاکستریمان...همان کوچهای که دیگر در نظر من هیچ نشانی از حیات ندارد...کاش...
-
اولین سلام
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 21:25
سلام وبلاگ قبلی من به یه سری دلایل بسته شد امروز که وبلاگ پویا رو می خوندم به سرم زد که دوباره شروع کنم...به این ترتیب این وبلاگ در ساعت ۲۱:۲۵ روز سهشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴ تاًسیس میشه...خب بهتره یه بیو گرافی از خودم بدم: من باران هستم(اسم اصلیم ساراست) متولد ۱۸/۲/۱۳۶۸ (خیلی بچهام؟) اصفهان زندگی میکنیم اما اصلیتم...