عمرمون انقدر زیاد نیست که حرفهامون توی دلمون بمونه... انقدر حرفامو خوردم که پیر شدم... باید چی بگم؟ از کجا بگم... هیچ حرفی به ذهنم نمی‌رسه... سرفه‌ام می‌گیره... چشمام خیلی ضعیف شدن... می‌دونم گریه کردن حد و مرزی داره... اما این روزها چشمام حد و مرز خودشون رو نمی‌شناسن... بده که غمخوار هر کس و ناکسی باشی و خودت نتونی حرفی رو که با همه‌ی وجودت داد می‌زنیش رو به کسی بگی... چقدر بده حس کنی سکوت زندگی و قلبت رو به آتیش می‌کشه، اما لال باشی...  تا حالا شده توی خواب بخوای داد بکشی و کسی رو به کمک بطلبی، اما ببینی یه چیزی راه گلوتو گرفته و هرچی تقلا می‌کنی صدات در نمیاد... اگه پیش اومده برات، می‌تونی حال من رو بفهمی، با این فرق که تو خواب می‌دیدی و من توی بیداری این درد رو می‌کشم... شاید صدها بار بدتر...خدایااااااااااااااااا...
 
چه دردی می‌کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...

دوباره سرفه‌ام می‌گیره... حرفم فریاد میشه... میاد تا حنجره‌ام... شکسته میشه... فرو می‌ریزه توی قلبم... قلبم رو بخار می‌کنه... چشمام خیس می‌شن... ذره‌های قلبم روی زمین می‌ریزن... چهره‌ام سنگی میشه...درد می‌کشم... همه نگاهم می‌کنن اما هیشکی منو نمی‌بینه... سرفه‌ام می‌گیره... به خدا می‌گم مگه این روح رو تو توی وجودم نذاشتی؟ مگه روحم مال تو نیست؟ من نخواستم خدا... بیا این تیکه از روحت رو پس بگیر... تو رو خدا پسش بگیر که دیگه نمی‌تونم... سرفه‌ام می‌گیره... خدا روشو اونطرف می‌کنه... یعنی حرفم رو شنید؟ پس چرا به روش نیاورد؟؟؟ ببینم!!! مگه تو نبودی منو به وجود آوردی؟؟؟ پس چرا دیگه بهم گوش نمیدی؟؟؟ مگه نمی‌خواستی قلبم رو توی این دنیا آتیش بزنی؟؟؟ بیا دیگه... ببینش... ایناهاش... از خاکسترش هم چیزی نمونده... مأموریتم توی این دنیا تموم شده.. پس چرا امانتت رو پس نمی‌گیری؟ چرا روحت رو پس نمی‌گیری؟ مگه ازش شرم داری؟ من که تا جایی که تونستم پاک نگهش داشتم... پاکتر از این نمی‌تونستم... پس بیا بگیرش...
خدا دوباره روشو می‌کنه اونطرف... می‌زنم زیر گریه............

نظرات 4 + ارسال نظر
نیما چهارشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.toofaan.blogfa.com

سلام باران جان.امیدوارم حالت خوب باشه.
ممنون از اینکه به وبلاگ سر می زنی
و مرسی که همرو خوندی.
چشم تو همین چند روزه حتما آپ می کنم.

خدای اطلسی ها نگهدار تو باشه.

نیما جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://www.toofaan.blogfa.com

سلام.خوبی.ببخشید که بهت سر نزدم.آخه وبلاگو فکر کنم هک
کردن.در هر صورت تو این روزای آخر سال که امسال عیدم از
رونقش افتاده و اینم تکرار تکرار شده برات آرزوی بهترین هارو
دارم و امیدوارم هر روزت بهتر از روز قبلت باشه و اسیر
ثانیه های سوخته نشی.سال نوت مبارک دختر شب گرد

گستاخ سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://gostakhi.blogsky.com

راستی مرگ روح نورانی تو رو تسلیت و تولد جسم دنیایی رو تبریک ! روح تو امانت هست در دست جسم تو ! کاری کن که به وقت مردن جسم هنوز روحت مثل روز اول تمیز مونده باشه!

محسن سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:58 ق.ظ

سلام خوبی فکر کنم اسمت باران باشه ولی خودمونیما طبع داستانهای تخیلیت هم خوبها..................................

وبلاگ خوبی داری ... من وبلاگ بخصوصی ندارم ولی اگر برام ایمیل بزنی خوشحال میشم

bay

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد