پدر روزنامه میخواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش میشد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را -که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: "بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی؟" و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت. میدانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع بعد، پسرش با نقشه کامل برگشت. پدر گفت : "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسر جواب داد : "جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره ساختم "
یه کم فکر....
ممنون از دوست خوبم که این رو برام آف گذاشته بود و اجازه داد آپش کنم...
امشب شب عجیبی بود... یه بغل گریه و یه آغوش باز برای دلداری... یه وقت برای خوشی و آخر مسافری که اومد و بیشتر از این منتظر نذاشت چشم به راهشو... خوش اومدی... چی باید گفت؟؟؟ گرمای تابستون یا کوچهی نمزده؟؟؟ یادته که بوی نم خبر رسیدنت رو آورد؟؟؟ با دستای بارون که به شیشهی اتاق میزد...
از گرد راه رسیدی اما هنوز بوی تنت، بوی بهار بود...
مسافر تازه از سفر برگشته!!!
*میلاد قشنگت مبارک*...
سلام...
خیلی وقته آپ نکردم... حوصلهام از دست وبلاگم سر نرفته ولی دیگه وقت ندارم... خیلی دوست دارم زود به زود آپ کنم اما نمیشه... الآن هم که آپ میکنم هم برای خداحافظی موقتیه(چون میخوام تا بعد از کنکور دیگه آپ نکنم)، هم برای اینکه تولدم بود دو روز پیش و میخواستم از همه تشکر کنم که اینقدر لطف داشتن بهم...اولین نفر که تولدم رو ۷ اردیبهشت بهم تبریک گفت... نمیدونم انگیزهاش چی بود... خودش که گفت شاید نتونه واسه تولدم اینجا باشه و واسه همین ۱۱ روز قبل بهم تبریک میگه...مرسی که فراموشم نکردی... به هرحال این از اولین نفر... مامان اینا هم که انگار هول داشتن و 4 روز قبل واسم تولد گرفتن... یعنی جمعه... با خاله اینا رفتیم کنار زاینده رود و کل اصفهان فهمیدن تولد منه... انقدر که سروصدا کردیم... با اون ترقههایی که مامان گرفته بود... البته فقط نور داشتن... بیصدا بودن... ولی از ۶ کیلومتری نورشون معلوم بود...هدیهی پسرخالهام هم که غافلگیر کننده و مضحک و عالی بود...خیلی خوش گذشت ، جاتون خالی بود... عشق من هدیهام رو داده بود به داداشم که بهم بده... کلی قربون صدقهاش رفتم... زنگ زدم بهش...کلی خندیدیم... صداشو گذاشتم رو loudspeaker و مامان اینا هم باهاش حرف زدن... کی میای اصفهان عزیزم؟ دلم واست یه ذره شده... ۱۷ اردیبهشت هم اومدم آف چک کنم که برق از ۳فازم پرید... خوب تونستی غافلگیرم کنیاااااا... بازم عذرخواهی میکنم به خاطر برخورد اون شبم... هدیهات خیلی قشنگ بود...خیییییلیییییییی... روز تولدم با یه sms بیدار شدم که متنش این بود:از آسمون گذشتم تا تو پرنده باشی،هستیمو باختم تا تو عمری برنده باشی، شب تولد توست ستارهها رو تک تک، به عشق تو شمردم،تولدت مبارک... که کلی حال کردم باهاش...میسی... ساعت ۶:۳۰ اون زنگ زد... آخه آدم جَلَب ساعت ۶:۳۰ صبح، تولد تبریک میگن؟ به یاد اون روزا که ساعت ۶:۳۰ قرار میذاشتیم و میرفتیم مدرسه؟ آخه میخواستی بری دانشگاه و مجبور بودی صبح زنگ بزنی... چه میشه کرد؟ کلاست بالاست... آخه تو فنچ که اونجا زیر دست و پا له میشی... دانشگاه رفتنت چیه؟ ساعت ۹ تو زنگ زده بودی... بابا بامعرفت... تو که صبح sms داده بودی... دمت گرم بابا... خیلی باحالی...بعد هم دیگه sms بازی با بچهها و کارت تبریک بچههای کتابخونه و کلی خنده ... عشقم هم که ساعت ۶:۱۹ عصر بهم زنگ زد... گفتم قربونت برم... تو که دیروز بهم زنگ زدی... گفت آخه امروز تولدت بود... ۱۰۰۰ بار میبوسمت که اینقدر ماهی خواهر خوبم... فرناز جونم هم که با یه روز تأخیر هدیهام رو توی پارک گل محمدی بهم داد که خیلی قشنگه... دستت درد نکنه...شما هم که گفتی هدیهی تولدمو خریدی و آماده است... جان من شاعرش کیه؟ بگو دیگه... دستت درد نکنه... حتماً کنکورو دادم میام رز ازت میگیرم دیگه همه و همه... جز دونفر که هرچی منتظرشون موندم خبری ازشون نشد... گذاشتم به پای مشغلهی زیاد و اینکه نمیتونستن بهم تبریک بگن... دوست ندارم فکر کنم که یادشون رفته...از همه و همه ممنونم... کسایی که یادشون بود تولدمه و تونستن تبریک بگن یا نتونستن، اگه این متنو خوندن حتماً نظر بدن... دوستتون دارم...تا بعد از کنکور از همه خداحافظی میکنم... مواظب خودتون باشید... تا بعد...
سلام...
بعد از دو ماه برگشتم... دیگه دارم در حق این وبلاگ نامردی می کنم... شاید هم تعطیلش کردم که طفلی لااقل اینقدر منتظرم نمونه... آخه انتظار بد دردیه... حاضرم شکنجهام کنن ولی نگن منتظر چیزی یا کسی باش... میدونم وبلاگ خوبم... ولی عوضش امروز نشستم همهی مطالبتو از اول اول خوندم... البته به تقلید از اون که خودش میدونه... امروز گفت اون جمعه نشسته همه رو خونده... منم هوس کردم... راستش خیلیاشو یادم رفته بود... حتی انگار واسم تازگی داشت... خندهداره، نه؟
۱- تو که حسابی شاکی شدی... نمیدونم چرا... ولی میخوای سر به تنم نباشه... راستی میدونی کافینت گویا درش تخته شد که؟ شنیدم شهرک دوبله چهارشنبه سوری میگیرن ملت هم دارن حال میکنن.... خب نامرد... یه سوت میزدی بریزیم اونجا...
2- میخوام بگم ببخشید، عذر میخوام ، خیلی ببخشید که دست از پا خطا کردم،، لعنت به دل سیاه شیطون... تو از دست من شاکی شدی؟ محل نمیدی؟ تحویل نمیگیری؟ چشم از این به بعد چشمامونو تو کوچه و خیابون میبندیم،کورمال کورمال راه میریم که یه وقت شما رو نبینیم که از دستمون ناراحت شید... من تو رو بخشیدم، چرا دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ من منتظرتم... میدونی که انتظار بد دردیه...
3- تو هم که اومدی خونه... گفتم بیای دیگه میترکونیم از درس خوندن... اومدی و دوتایی واقعاً ترکوندیم... از وراجی و علافی و گشت و شیطونی...ماشاالله عوض این یک ماه و نیم دوری رو توی این چند روز در آوردیم... جان من امسال من قبول نشم تقصیر تو ِ ... شک نکن... البته 3 روز هم رفتیم کتابخونه... اون هم چه کتابخونهای... واسه تو به خصوص خیلی بازدهی بالا بود... لااقل من کتاب جلوم باز بود...تو که دیگه هیچی... خیلی دوستت دارم، واست میمیرم، ولی جان من برو... بذار من یه کم درس بخونم... کی میشه دوباره این دانشگاها باز شه، تو بری؟... با اینکه میدونم دوباره فردای رفتنت دلم واست میشه یه ذره و دوباره میشم همون باران که میدونی(بحث پاچه و این حرفا)... رفتنت یه بدبختیه موندنت یه بدبختی دیگه... ولی فکر کنم بهتره بمونی (به قول خودت: بچهای؟ سادهای؟ (...)ای؟)... بمون ولی اینقدر منو اذیت نکن دخمر(همون دختر به قول بعضیا)...
4- سلام! به وبلاگم خوش اومدی... ولی نامردی نکنی... فردا نبینم نصف آدمهای راه مدرسه آدرس وبلاگ منو دارنا... البته با اینکه دیگه از ما گذشت... بچههای تو راه رو هم شاید دیگه هیچوقت نبینم... ولی باز هم دلیل نمیشه که نامردی کنی (بابا سامسونگ... بابا سایت... بابا پرطرفدار... میدونم وقت سر خاروندن نداری ولی زیر پاتم یه نگاه بکن، ما داریم واست دست تکون میدیم)
5- خب...اومدیم سر شما... رز و این حرفا... بچهی بامرام و مایهدار و باکلاس و خوشتیپ و باحال خودمون...(خیلی واست کلاس گذاشتما)... مرسی اومدی سر زدی... منت گذاشتی بابا... قیافهام شد یه چیز تو مایههای عکس بچگیهات(!!!) وقتی دیدم نظر دادی... باز هم از این کارا بکن... ثواب داره...میسی...
6- خب تو هم که قبلا ً یادت کردم... برگشتی از مسافرت سختت (همون که از 100 نفر بدتر از خودت چیز یاد گرفتی )...امروز هم که داری جولان میدی... فکر کنم دیروز تا حالا تو نت هستی؟ درست حدس زدم سوار بیسر؟؟؟ به قول خودت: نوکرتیم...
7- تو هم که نیستی اصلاً ... کجایی؟ معلوم هست؟ بابا تو داروخونه که یا بیکاری یا کاراتو انداختی به دوستات(در هر دو صورت بیکاری)... وقت ایمیل چک کردن هم نداری؟ به قول خودت: بابا خاطرخواه قشون قشون... بدبختی مامان اینا هم خام نمیشن بیایم خانه معلم ... میدونی که؟؟؟ کمتر از 1 ماه موندهها... رفتی میریا... راستی باز هم رو جدولها راه میری؟ ( من ... 15 سال دارم) البته این بار اگه داشتی میافتادی توی جوب شک نکن که خودم نفرینت کردم... شوخی کردم بابا، نزن...
8- تو هم که به سلامتی فروردین عقدته...ولی من هنوز هم میگم نمیدونم چرا همچین کسی از تو خوشش اومده... احتمالاً مهرهی مار داری... با اون ایرانسل ضایعت (شوخی کردم، ضایعگی از خودته)... ولی بیشوخی... قدر خودت و همسرت رو بدون... به خصوص قدر چشمای خوشگلشو... تو هم که خوشگلی نداری(شوخی کردم، رییس جمهور پیش خوشگلیت لنگ میندازه(مگر اینکه همون پیش تو لنگ بندازه))... زندگی خوب و پر از عشقی رو براتون آرزو میکنم.... ولی هیچوقت از شوخ طبعیت دست برندار... همین شوخیها میتونه به یکی امید زندگی بده...خیلی دوستت دارم... مواظب خودت و خودش باش...
9- تو الآن مسافرتی... با خانوادهی خودت و خانوادهی همسر آیندهات(اگه الآن اینجا بودی حرصت میگرفت و میدوییدی دنبالم که بزنیم ، من هم 4 تا پا دارم(!!!) 4 تا دیگه هم قرض میکردم و در میرفتم، ولی خوبی وبلاگ همینه دیگه:آزادی بیان )... نمیدونم سال بعد این موقع کجاییم... دوستی پاکمون حفظ میشه یا نه... البته پاک به شرطیکه نیای زیتون خونمونو ببینی... اینجا 3 تا نکته هست که باید بهش اشاره کنم... دوتاشو که خودت حفظی(1-بابا مگه من گناهکارم؟ 2-حال کردیا!!!) سومی هم اینه: تا آخر عمرم دوستت دارم...
10- تو هم که تو وبلاگ من نمیای ولی مینویسم یادت کرده باشم...تو چرا فکر میکنی من مثل تو ساعت 3 نصفه شب زنگ موبایل رو وصل میذارم که تو زنگ بزنی و از خواب بپرم؟ بابا اینقدر به خودت بیخوابی نده که ساعت 3 شب به من زنگ بزنی... والا زنگ موبایلم قطعه... دیشب هم که زنگ زده بودی... ساعت 1 ... صبح دیدم 6 تا Missed call دارم وبعله... طبق معمول کار خودت بود... قبول کن هیچی اون شبی نمیشه که ساعت 2 وسط خونه زنگ جیگولی موبایلت توسط من به صدا در اومد... یادته صبح چقدر چیز بهم گفتی؟ من فقط میدونم که الآن 4 ساله که من و تو در حال دعوا کردن و برخوردهای لفظی و فیزیکی (مؤدبانهی وحشی بازی) هستیم... ولی نمیدونم چرا هنوز هم 1 روز نبینمت دلم هواتو میکنه... راستی : بادیگاردت با آیدا در حال تابوندن تسبیح لنگه کفشاشونو پوشیدن و رفتن دم صندوق صدقات، ولی حیف که یه سگ و گربه اومدن دکمهی لباسشونو کندن... حال کردیا(با اینکه این عبارت مخصوص اون یکیمونه)...خیلی دوستت دارم...
11- وای تو آخر منو میکشی نیم وجبی... چقدر اذیت میکنی بچه؟؟؟ کشتی منو... تو اگه بخوای هم نمیتونی بخونی واست چی نوشتم...الهی خالهات فدای چشای خوشگلت بشه که هرچی ازت بگم بازم کمه...
12- تو هم نمیخونی ولی چون واسم خیلی عزیزی مینویسم واست...یادته اون روز مامان اینا رو مجردی گذاشتیم تو خونه و خودمون خانوادگی رفتیم بیرون؟ وای خدای من... 5ساعت تموم تو خیابونا راه رفتیم... فقط یک ربع نشستیم کنار رودخونه که ببینیم موبایلت چشه... وقتی موبایل من خاموش کرد یادته جیغ زدیم پریدیم بغل هم؟؟؟ زنه مونده بود که چرا اینجوری میکنیم؟؟؟ تو هم خیلی ماهی... مواظب خودت باش...
13- حالا هم میرسم به شما... خوب تا حالا منتظرت گذاشتما... ما هم که معلوم نشد چی شد...خودم هم نفهمیدم... ییهو (!!!) دیدیم انگار بینمون یه دریا فاصله افتاده... یه دریا پر از شک و تردید و...ولی سال نوت مبارک... ایشاالله صد سال دیگه هم زنده باشی... آخرش هم همینو دارم بگم: کاشکی دریاچه بودم بینیاز از باران... وای بر این فکر شومم!!! آنکه میخشکد اگر باران نباشد...
خب تموم شد... شرمنده... توی این آپ فقط کسایی که به من خیلی نزدیکن و من رو میشناسن میفهمن که چی نوشتم... هرآشنایی میخونه متن خودش رو بین این 13 روز عید (تا روز قشنگ سیزده به در) پیدا کنه... هرکس هم مال خودشو پیدا کرد عید رو همینجا بهش تبریک میگم و امیدوارم سال خوب و پر از عشقی رو در کنار خانوادهی محترمش بگذرونه(چی گفتم؟)... خلاصه اینکه عیدش مبارک دیگه...
عید همهی عزیزانی هم که این وبلاگ رو میخونن، تک تک تبریک میگم... امیدوارم سال خوبی داشته باشید...
(تقدیم به دوستای خوبم: هستی و نازی و مهسان و مهتا و برو بچههای نت و البته وبلاگ خوبم، سال خوبی رو برای همتون آرزو میکنم)