سیگارمو روشن میکنم... هرچند تو به زنی که بی محابا سیگار میکشه با حیرت نگاه میکنی... حرفهام دود میشن و با یه آه تیره رنگ جلوی صورتهامون سد میشن... چشمهات رو نمی بینم.... حرف پشت حرف... حرفهای خاکستری که صاااااااااااف بدون حتی یک تک سرفه قد میکشن روبروی صورتت... و تو باااااز هم از سکوتم گلایه میکنی.... شاید کوری عشقم؟؟؟؟؟.....

تو چه میدانی چه میشود وقتی که یک زن بندها را از دست و پای روحش باز کند؟

آه ه ه ه ه ه ه .... میدانم. مثل پیامبری که بر او وحی شود میدانم...  

در این لحظه ایمان دارم که در زندگی قبلی ام فا//////////////حشه ی رقصانی بوده ام که در قصر پادشاه معزولی اسیر بوده است... یا راهبه ی هوسبازی که دل در گروی عشق کشیش متحجری داشته است.... ایمان دارم....

برای تو می نویسم .... تویی که مثل مار زیر پوستم می خزی و  آرامم نمیگذاری.... برای تویی که در آغوشم گرفته ای و حواست جای دیگریست.... برای تو مینویسم.... روزی می روم... تو میمانی و دنیایی از حسرت... یکه می خوری... - مانند من که یکه خوردم!.... روزی برمیگردم و تو میفهمی که که بودم.... روزی برای تو برمیگردم اما نه برای با تو بودن... روزی برخواهم گشت... روزی که تو من را باز نمی شناسی... روزی به خاطرت خوب خواهم شد.... اما نه برای تو....  

من تو را امان خواهم داد... -همانطور که تو امانم دادی!!!!-.... امان خواهم داد که بفهمی و ببینی و بدانی.... 

برای تو می نویسم....

درست در همین لحظه به چشمهایی فکر میکنم که دزدانه بر سطر سطر حرفهای من می دوند و با سوزن بیم و نخ های -پوسیده ی- امید لبهای من را می دوزند... به چشمهایی که سایه می شوند و بر بی پروایی ام سایه ی تردید می اندازند... به خطوط یکنواخت فکر و اندیشه اش که هرگز با خطوط سرنوشت من همخوان نشدند - و نخواهند شد- .... شاید اگر فضایم کمی بازتر بود میگفتم از عشقبازی طولانی یکنواختی می آیم که با ذهن و جسمم گره خورده است.... عشقبازی با بدن بی رمق و خسته ی خودم در حالیکه او کنارم بود. در تک تک لحظه هایی که چشم می بستم... حیف که نفسم را تنگ کرده اند این چشمهای دزد ....