وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود ،
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود،
وقتی هوا، هوای تنفس، هوای زیست،
سر پوش مرگ بر سر صدها صدا شود،
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان ،
هنگامهها زجنبش دم ها به پا شود،
وقتی به بوی سفره ی همسایه مغز و عقل ،
بی اختیار معده شود اشتها شود،
وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب،
یک رنگ رنگها شود و رنگها شود،
وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم،
رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس،
دنیای من به کوچکی انزوا شود...
باران عزیزم
خیلی قشنگه شعرت :) مرسی منو خبر کردی مثل همیشه
زیبا ست نوشته هایت :) پاینده باشی باز سر میزنم
باران جان تائید نمیکنی ؟
سلام و عرض ادب خدمت شما دوست عزیز خیلی دوست دارم بدونم شاعر این شعر کی هستش به ما هم سر بزن ...
باران عزیز
مرسی از بابت محبت هایت در این یکماه من ناچارم برم و تو نیستی پس مجبورم همینجا از تو خداحافظی کنم . به امید دیدار که نه ولی برایت زندگی خوبی را آرزو دارم
باران جان کجایی ؟؟!!